سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

گزارش سوم: دردسر قدم‌زدن‌های عاشقانه

منبع: روزنامه 8صبح
نوشته ی مهدی زرتشت

هر کسی- هر شهروند از این کشور- وقتی وضعیت حال را با گذشته (گذشته‌ای نه‌چندان دور) مقایسه می‌کند، با نومیدی می‌بیند کشورش و مردمش و فرهنگش با گذشت زمان نه‌چندان رشد و ترقی کرده است، بلکه برعکس، در مغاک تیره‌ای فرو افتاده است. قبلا اگر اندکی آزادی بود، قبلا اگر اندکی صلح بود، قبلا اگر اندکی مناسبات اجتماعی برابر بود، قبلا اگر تبعیض نبود، قبلا اگر زنان به جرم زن بودن تحت ستم نبودند، قبلا اگر دو انسان دوستانه و آزادانه کنارهم قدم می‌زدند، اما امروز دیگر خبری از آن همه نیست. بدون شک، این نشانه‌ای از زوال آشکار است؛ زوالی حاکی هزاران درد و رنج و نکبت و نومیدی.
شهری که از آن می‌نویسم، می‌تواند یک مثال باشد. مثالی از آن نکبت دست‌وپاگیری که عبور از آن، کار آسانی هم نیست. این همه نابرابری، این همه فاصله انداختن‌ها، این همه سنت‌های سفت و سخت، این همه چوب و چماق‌گری‌ها، این همه تبعیض و این همه هرچه بدی است، واقعا از کجا می‌شود؟ شاید بشود در ادامه دو داستان، به جوابی در این مورد رسید.
شهری که از آن می‌نویسم، همه پر از انسان است؛ یعنی همان حیوان ناطق و صاحب هوش و عقل. بنابراین، همه همان گرایش‌ها و خواست‌ها و غرایزی را دارند که همه‌ی انسان‌ها؛ آزادی را دوست دارند، هم‌دیگر را دوست دارند، عشق را دوست دارند، جوانان‌شان دوست دارند همدمی داشته باشند، دوست دارند روزها و حتا شب‌ها اگر شده، قدم بزنند، دوست دارند مثل دو پرنده‌ی عاشق، کنار هم بپلکند، دوست دارند آرام و راحت باشند، دوست دارند… اما افسوس که این دوست‌داشتن‌ها در مقابل زنجیرهایی که جلو پای‌شان کاشته شده، چقدر بی‌معنا و دردناک است. این آرزوها و انگیزه‌ها در برابر سنت‌های حاکم، چقدر عصیان‌گرایانه و دیوار شکن‌اند، این آرزوها و انگیزه‌ها در برابر باورهای عام که یک قرن در تار سنت تنیده شده است، چقدر منفور و محکوم‌اند و این کارهای جوان‌پسندانه در مقابل افکار پیر و پوسیده‌ی جامعه و سنت‌های اجتماعی آن، چقدر خام و ابلهانه‌اند.
اینک برای فهم بیشتر موضوع، دو داستان و یک تبصره:
داستان اول؛ همین چندماه پیش، روزی دو جوان (دختر و پسر) پس از یک رای‌زنی دشوار، سرانجام به اصطلاح دل را به دریا می‌زنند و هر دو از خانه می‌زنند بیرون. ماه‌هاست که از آن‌همه عشق و احساسات دوستانه مشترک میان‌شان، که همه به‌صورت پنهانی است، خسته شده‌اند. در پارک ملت یا مکانی در نزدیکی‌های آن سرگرم قدم زدن و شاید رد و بدل جملات عاشقانه و مسایلی از آینده و زندگی مشترک هستند که مامور پولیس آن‌ها را متوقف می‌کند. بر طبق سنت معمول، شروع می‌کند به بازجویی. دختر و پسر برای رهایی از چنگ مامور پولیس، به دروغ متوسل می‌شوند و می‌گویند که «ما نامزد هستیم.» اما همه می‌دانند که این اندازه حرف، به هیچ‌وجه قناعت مامور را جلب کرده نمی‌تواند.
مامور شماره تلیفون‌های دو عاشق جوان را می‌گیرد و به خانواده‌های آن‌ها زنگ می‌زند. پشت تلیفون مستقیم می‌پرسد که فلان کس با فلان مشخصات، هردو نامزد‌اند؟ مرد پشت تلیفون که از قضا پدر دختر است، با آن‌که شوکه می‌شود، اما آن‌قدر سر خودش مسلط است که به‌خاطر حفظ آبروی خانواده‌های‌شان، بگوید بله، مشکلی نیست جناب مامور صاحب، هردو نامزداند، لطف کرده رهای‌شان کنید. این‌گونه، دختر و پسر عاشق، از چنگ مامور پولیس آزاد می‌شوند؛ اما هیچ چیزی نمی‌تواند دیگر به‌صورت اندوهناک و آشفته و نگران آنان، خوشی و لبخند بدمد. همین که به خانه برمی‌گردند، همه‌چیز- واکنش هر دو خانواده- بر طبق پیش‌بینی‌های آن‌هاست. کتک نمی‌خورند، اما حسابی مورد لعن، فحش و دشنام قرار می‌گیرند و سرانجام، هردو جلو چشمان معذب خانواده‌های‌شان، محکوم به حبس می‌گردند: حبس خانگی.
داستان دوم؛ در جریان سال روان خورشیدی، روزی، پسر جوانی با معشوقه‌اش می‌رود پارک قدم زدن. لحظه‌ای قدم می‌زنند تا زمانی‌که مامور پولیس سر راه‌شان سبز می‌شود. مامور به جملات محکم، هر دو را به پرس‌وجو می‌گیرد. تا زمانی‌که پولیس مصمم می‌شود به خانواده‌های هر دو زنگ بزند و قضیه را بررسی کند که آیا این دو جوان عاشق، آیا با هم نامزد هستند یا نه. اما پسر به عذر و زاری می‌افتد. جلو مامور پولیس زانو می‌زند که به خانواده‌ها زنگ نزند. پولیس می‌پرسد چرا؟ جوان می‌گوید، چون اگر خانواده دختر از این موضوع خبر شود، دختر را می‌کشد. حق با پسر است. پس مامور منتظر پیشنهاد پسر می‌ماند. پسر که لابد پاک و صاف خودش را باخته است، وعده پرداخت پول به‌عنوان رشوه به مامور را می‌دهد. مبلغ این پول بدون هیچ تخفیف، از سوی مامور تعیین می‌شود: «شصت هزار افغانی». پسر، در قید این ضمانت که اگر پول را به زودترین فرصت نپردازد، مامور به خانواده‌های آن‌ها زنگ می‌زند، رها می‌شود.
شاهد به من قصه می‌کند: «دختر شب و روز نگران بود، اما پسر، روزهای عید نوروز را به پیدا کردن پول، این طرف و آن‌طرف می‌دوید. از یکی پنج هزار قرض می‌کرد، از یکی ده‌هزار و خلاصه نمی‌دانم چطور شصت هزار را پوره کرد و گذاشت کف دست مامور و سند آزادی‌اش را گرفت.» البته آزادی شاید فقط برای یکبار.
تبصره: در این شکی نیست که این قضایا، خیلی ناخوشایند و مشمئزکننده است، خیلی بدفرهنگی است و کار زشت و شخصیت‌شکنانه. اما در پی این، سوال‌های زیادی مطرح می‌گردد که هیچ‌کدام به واقع جوابی ندارند. دو داستانی که نقلش رفت، مستند است. تاکنون ده‌ها و صدها داستان نظیر این در این شهر اتفاق افتاده است و این خود نشان می‌دهد گشت‌وگذارهای عاشقانه، اکیدا ممنوع است و ممنوعیت آن، گرچه بدون هیچ حکم صریح قانونی و یا چیزی شبیه آن، اکنون خود به یک عرف و حتا قانون تبدیل شده است.
مامورین، مثل این‌که وظیفه وجدانی و مسوولیت اخلاقی خود می‌دانند تا بروند به دختر و پسرهای جوان که دوتایی در پارک و یا محلاتی نظیر آن، گیر بدهند و مزاحمت کنند. ولی واقعا آبشخور اصلی این فرهنگ کدام است: دولت فاسد، فرهنگ و سنت، عرف و عادات قبیله‌ای جامعه، صغرا و کبرای ملاها و مولوی‌ها در منبر و مساجد به‌عنوان آموزندگان اخلاق اجتماعی، فرهنگ زشت تبعیض جنسی و فاصله و تفکیک میان زن و مرد، عدم اعتقاد به تغییر و آزادی؟ کدام؟ شاید قضاوت درست‌تر این باشد که همه‌ی این‌ها در پروار کردن چنین فرهنگی، نقش دارند و به‌عنوان مولد چنین بدفرهنگی و حتا تجاوز به ساحه شخصیت و آزادی افراد، عمل می‌کنند.
البته واقعیت دیگر، هنوز ناگفته مانده است. تنها در هرات چنین فرهنگی وجود ندارد. در بسیاری از شهرهای کشور و از جمله کابل به‌عنوان پایتخت، این مساله به‌شدت وجود دارد. دیگر کار این جامعه از کارستان هم گذشته است! چرا باید چنین باشد؟ هر ناظر به چنین واقعیت‌هایی، می‌تواند پیش‌بینی کند که سرانجام به‌زودی صبر و حوصله‌ی مردم از چنین فرهنگ و واقعیت‌هایی، به‌سر خواهد رسید. صبر مردم از نظام و سنت و فرهنگ و معلمان اخلاق به‌سر خواهد رسید که علنا پا روی شعور، آزادی، شخصیت و کرامت مردم می‌گذارند و با مردم مثل یک حیوان بارکش رفتار می‌کنند.

گویا بانیان چنین سیاست‌های تبعیض‌جویانه و شخصیت‌شکنانه و دشمنان عقل و آزادی و تغییر، هنوز نیز به این درک نرسیده‌اند که فرهنگ و اخلاق با چوب و چماق و یک‌سونگری و دگم‌اندیشی ساخته نمی‌شود. جامعه و افراد هم از خود حق و حقوق و ساحتی دارند که باید به آن احترام گذاشته شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر