۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

چرا باید زن بودن جرم باشد؟!

فقط یک بخش از دفتر «گل های بدی» بودلر است که در حساس ترین لحظه ها- بدون آنکه بخواهم- خودش به سراغ ام می آید و انگار درد و غم و رنج و ضجه های درونی من را با خودش بیرون می دهد:
ای روح مشتاق دردآشنا!
که رهسپاری در پی بهشت
دل بسوزان بر من
ورنه نفرین می کنم تو را                                                                                            
من؛ پیش خودم این "روح درد آشنا را" انسانیت می دانم. این «روح دردآشنا» انسانیت است. انسانیتی که از مرگ انسانیت، به درد و ناله می افتد. انسانیتی که با مشاهده هزار نوع درد و رنج و بی وجدانی و انسان ستیزی، یکسره در آتش عذاب پرت می شود و آن وقت به شکوه می افتد. آن وقت دلش می خواهد همه چیز را نفرین کند. حتا خدا را. آن لحظه دلش می خواهد خدا و انسانیت- هردو را- نفرین کند. برای اینکه چرا این دو- منجی روح- نتوانستند جلو این همه ظلم و بیداد و وحشی گری را بگیرند، برای اینکه فکر می کند چرا این دو با ضعف در مقابل روح سرکش و وحشی حیوانی به نام آدمی، به زنجیر کشیده شدند!
این روزها، در سرزمین ما خدا و انسانیت به زندان افتاده است، خدا وانسانیت به زنجیر کشیده شده است و اگر بی ادبی نباشد، روی خدا و انسانیت، شاشیده اند. اگر چه با افتخار- چه احمقانه و ابلهانه و بی شرمانه- اسم خدا را به زبان می آورند. تابستانی که مدت کوتاهی در کنار خانواه بودم، روزی یکی از خواهرانم که دانش آموز است، آمد و با دلتنگی و ناراحتی تمام گفت، دلش از این جامعه و سرزمین سیاه است. با درد و غم و افسردگی، و از ته روح چنان آشفته و نگران، گفت دیگر تحمل این جامعه و فرهنگ برایش دشوار شده است. سرش را بغل گرفتم و اگر نه در ظاهر، اما در درون، عمیقاً گریستم. آنقدر درد ام گرفت، آنقدر حالم به هم خورد و آنقدر از بودن ام احساس بیزاری کردم که ناخود آگاه، برای درمان آن لحظه، دوباره همان شعر را دکلمه کردم. چه می توانستم در مقابل او بگویم؟! جز اینکه بگویم، عزیزم! می دانم چه می کشید، فکر نکن من دردهای تان را احساس نمی کنم؛ اما می خواهم فقط صبور باشید، به آن خدای عدالت پیشه در روح تان ایمان داشته باشید و توکل کنید.
از آن روز به بعد، با درد و ناراحتی، همه اش نگران آن سه تا خواهرم هستم که در آن جامعه ی وحشی خو، قبل از اینکه انسان تلقی شوند، زن به حساب می آیند. تعریف زن در آن جامعه خیلی واضح است: موجود ضعیف، سیاه سر، پر و بال شکسته، محکوم و... تعریف زن در آن جامعه خیلی ساده است: محکوم؛ محکوم به مرگ، محکوم به رنج، محکوم به نابرابری، محکوم به تبعیض، محکوم به... و موجودی برای کشته شدن و دریده شدن. با این وضع- من که هنوز انسانیت ام را نکشته ام- چگونه می توانم بی خیال سرنوشت آن سه تا نباشم! وقتی کسانی از جنس او، در چند قدمی اش مثله می گردند، وقتی کسانی از جنس او، تیر باران می گردند، وقتی کسانی از جنس او تنها به دلیل زن بودن، پشت دیوارها حبس می گردند، وقتی کسانی از جنس او، مجبور اند آزار وحشیانه خیابانی را تحمل کنند و....
حجم وسیع این اتفاقات ناکسانه و این همه خوی خدامرده گی و وجدان مرده گی در چنان جامعه ی سرتا پا غرق در سنت و دین، به حدی است که دیگر واقعاً نومید شده ایم. در سرزمینی که نه قانون است نه اخلاق و نه خدا بلکه همه مرده اند. تنها چیزی که زیاد است، خشونت است، رنج است، سیاهی است، وحشی گری است، انسان خوری است، تجاوز است، ظلم است، بردگی است و...
مرا به خاطر این یادداشت ببخشید. از چند روز به اینسو، آتش گرفته ام. اگر امروز این آتش روی کاغذ و در خطاب با شما شعله نمی کشید، مرا از درون سوزانده بود. این چند روز، همه اش همان شعر همیشگی را دکلمه می کنم و دلم می خواهد به خدا و انسانیت- هردو- نفرین بفرستم.
من تصویر را، خشن نگذاشتم. برای اینکه همه ی آنها که در یادداشت ها و اعتراضات شان، فریاد زده اند، به قدر کافی آزرده و وحشت زده اند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر