۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

شهر سوخته؛ راوی یک جنایت

مهدی زرتشت

در افغانستان؛ سفر از این ولایت به آن ولایت و از این شهر به آن شهر، چه قدر سخت و پر از خطر است. وقتی از این ولایت به آن ولایت سفر می کنی، فقط به شانس ات اتکاء می کنی: اگر شانس یاری کرد، می توانی سلامت به مقصد برسی و اگر نه، میان راه یا ربوده می شوی، یا سلاخی می گردی، یا خلاصه به هم بهانه ای خطر همیشه با تو حرکت می کند؛ اما دو سال پیش (و شاید تا حالا) خطرناک ترین مسیر، مسیر کابل- بامیان بود. چه از مسیر میدان وردک و چه از مسیر ولایت پروان. انسانهای زیادی- از پیر و جوان- تحت نام هزاره، بصورت فجیع و وحشیانه سربریده شدند، ربوده شدند و خلاصه هر جنایتی در حق شان روا داشته شد.
در چنان شرایط و احوالی، ما هم «سر مان را روی الغه گذاشته» با ریسک بزرگ، راهی بامیان شدیم. بامیان؛ سرزمینی که انگار قلب خونین و تپنده ی افغانستان است، مکانی که وقتی به آن وارد شدیم، طوری می نمود که انگار از سنگ و چوب اش حرف و حکایت های غمباری می بارد، سرزمین که انگار همه سنگ و چوب اش نفس می کشد، در یک کلام؛ قلب تاریخ اما سرزمین محرومیت.
یک روز از شهر کهنه و بت های شکسته و واژگون شده، دیدن کردیم. نشانه های تمدن و فرهنگ بزرگ که از قرن ها پیش وجود داشت اما در یک چشم برهم زدن، یک مشت خاک گشت و جای او، چیزی جز حفره ای در شکل بودا، باقی نماند. جهالت و تندروی، تعصب و خودخواهی، رذالت و «بدمسلمانی» خودش را با تخم و خون و اخلاق و تفکر قبیله ای عجین کرد و ابتدا، مقابل هر فرهنگ و تاریخ شمرده می شد، تاختند و نابودشان کردند. بهرحال، اما دیدن از جاهای خالی بودا، همیشه حس غم انگیزی دارد، انگار در قلب آن حفره ها، هزاران داستان خوابیده است که با زبان بی زبانی، هر مخاطب و بنینده و عابری را به سوی خویش می کشد.

روز دوم، رخت بستیم و برای دیدن از شهرستان یکه ولنگ، به راه افتادیم. تقریباً نیمه های روز، در بازار یکه ولنگ رسیدم. در مسیر راه، به همراه چند همسفر دیگر، قصه های تلخی از تاریخ می شد، از سالها پیش تا چند سال پیش، چشم دیدها و خاطرات گزنده و به شدت تلخ و تکان دهنده از انهدام بودا تا جنایت عظیم قتل عام یکه ولنگ. آری، خیلی زود رسیدم و اولین چیزی که از آن بازارک کهنه به چشم مخاطب ما در می آمد، دیوارهای سوخته، دودخورده و فرو ریخته بود. هنوز به خوبی، نسیم غم انگیزی از لای دیوارها می وزید و صورت ما را پریشان تر می کرد، دیوارهای دودخورده، زیر گرما و آفتاب، بی صدا و در سکوت محض فرو رفته بودند طوری که در همین سکوت، فریادهایی خفته باشد.
از سر خوش لطفی شهردار این بازار و شهرستان، لحظه ای در  دفتر محقر او مهمان می شویم و اینگونه فرصتی پیش می آید تا جناب شهردار که خود یکی از شاهدان جنایت های طالبانی بوده است، به اصرار ما قصه های تلخ و غم انگیزی می کند. در لابلای سخن ها، یک حکایت دیگر هم می آید:
می گویند تقریباً از صبح یک روز خزانی هنوز چند ساعت نگذشته است، بازار ظاهراً آرام است و مردم با تمام دلهره و اضطراب، سر کار و کاسبی خود آمده اند. ناگهان، یک هیاهو به راه می افتد. همه از دکان ها و محل کار سر بیرون می کشند و وقتی با نگاه های گذرا، اطراف شان را می پایند، می بینند همه در حال فرار اند، همه مسیر تپه ای را پیش گرفته اند که پشت بازار قرار دارد و گویا آنجا تنها مکان امن برای بازاریان و مردمان محل است تا خودشان را از دم تیغ و تبر یک گروه مخوف و وحشی، برهانند. ولی همه که تقریباً پشت تپه و یا در مخفی گاه های شان قرار می گیرند، می بینند هیچ خبری در بازار نیست. با ترس و دلهره به بازار بر می گردند می بییند که طالب نیامده است، آته فلانی بز اش فرار کرده و او دنبال بز خود بوده تا او را بگیرد. اما همین که یکی دو نفر دیده که او همچنان می دود، خیال کرده که طالبان آمده و دوباره به ضرب و شتم و کشتن مردم شروع  کرده است. آیا این حکایت های تلخ و شوخی مانند را کسی و تاریخ فراموش خواهد کرد؟ آیا فراموش خواهد شد چطور روزی وحشت و وحشی ها، سایه شان را روی ذهن و روح و تمام هستی مردمان بی گناه، افگنده بودند؟ آیا فراموش خواهد شد چه جنایت هایی، بستر فرهنگ و تمدن درخشان سرزمین بوداها را لکه دار و خونین و مالین کرده است؟
به دنبال این حکایت، شهردار داستان دیگری را سر می گیرد: دوران حکومت رژیم مخوف طالبان، با خشکسالی فراگیری همراه بود. بین آغل ما و آغل بالا، اکثر وقت ها مشکلاتی بخاطر تقسیم آب وجود داشت. آب برای زراعت نوبتی شده بود. اما شب که می شد- شب هایی که واقعاً به آب ضرورت داشتم و مزارع در شرف تلف شدن بود- در تاریکی دو چراغ قوه را به فاصله یک و نیم متری در عرض هم روشن می کردیم و به سمت آغیل بالا راه می افتادیم. اهالی و دهاقین آغیل بالا با دیدن چراغ های ما، خیال می کردند داتسن های طالبان به سمت قریه می آمدند. هراس زده و در هیاهو و اضطراب قریه ها را ترک می کردند...

اینک؛ سیزدهمین سال از وقوع یک جنایت بزرگ، قتل عام بامیان را به همه ی انسانها، تسلیت می گویم. افغانستان نام کشوری است که تاریخ دو صد ساله ی آن، با وقیح ترین و شرورانه ترین جنایات، گره خورده است. از گذشته های دور تا دی و حتا امروز. این خاک خیلی کمتر روی ملائمت، ملاطفت و شرافت و انسان اندیشی را دیده است. جنایت پشت جنایت و انگار انسان این سرزمین، در چنگ هیولای تعصب و قبیله، شرارت و فتنه، دهشت و قهقرا و خمود و جمود، همیشه اسیر و قربانی بوده است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر