۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه


کدام هویت؟ یا بی هویتی؟!
احساس تلخ افغان بودن در یک لحظه غربت

مهدی زرتشت

فکر می کنم با وجود همه تلاش ها، گفته ها کمی به درازا کشید. این همه چیزی نیست جز یک درد دل در دفاع از خود مان، از وجود مان و از بودن مان. و در معنای فراتر از این، در دفاع از آزادی و انسانیت و عدالتی که سالهاست از آن خبری نیست یا هم در انزوای رقت انگیزی فرو خزیده است. اگر زندگی به گفته رومن رولان «یک سری مرگ ها و رستاخیزهاست» پس چه خوب که همه چیزش با افتخار شروع بشود و با همان افتخار و خوشی به پایانش برسد. امیدوارم در جریان خواندن این سطور، احساس کسالت و خستگی نکنید. اگر هم کردید، مرا مورد عفو قرار دهید.
هر مردمی، دارای هویت مشخص است. هویت یعنی چیزی که انسان به آن تعلق دارد و در نظر یک بیگانه، از این آدرس معرفی می گردد.
اما در این نوشته، هویت طبیعی افراد (منظور آنچه که طبیعت به انسان داده، یعنی نژاد و ساختمان فزیکی انسان) قابل بحث نیست. در این جا، آنچه که از واژه هویت منظور می گردد، قرار گرفتن یک شخص و همین طور یک جماعت در یک بخش و یا به اصطلاح در یک دسته است که به توسط داشته های فرهنگی و جغرافیایی و تاریخی و کارنامه های مختص به خود، با در نظر داشت سایر چیزها، تعریف و مشخص می گردد. در این تعریف، هویت ملی یک شخص از کشوری و جامعه ای گرفته می شود که شخص در آن تولد یافته و بزرگ شده است. بر طبق این طرز دید که بی گمان شایع ترین نوع دید در میان کشورهاست، شخصی که در یک کشور با فرهنگ، صنعت و اقتصاد بزرگ شده و متعلق به چنین جامعه و کشوری می باشد، مورد احترام است. چه آنکه این شخص قبل از همه، در چشم دیگران، به عنوان یک بخش از پیکر همان صنعت، فرهنگ و اقتصادی است که تا کنون مورد توجه عموم بوده است. بر عکس، کسی که در یک کشور پر از جنگ، فتنه و آشوب بزرگ شده و جامعه اش در حال حاضر در رکود فرهنگی، اقتصادی و سیاسی قرار دارد، اگر حتا خوب و با صفات انسانهای متعلق به جامعه و کشور نوع اول که ذکر آن رفت، باشد هم هویت کلی جامعه او و کشور او بر او حمل می گردد. آنگاه چنین فردی، از روی کشور و جامعه ای تعریف می گردد که فرد در آن بزرگ شده و متعلق به آن می باشد. بر این اساس، کسی که از کشور همیشه انتحار و انفجار و انسان کشی است، در نظر یک فرد بیگانه به عنوان یک انسان کش و دشمن بشر شناخته می شود. بر عکس، کسی که متعلق به کشورهایی با فرهنگ عالی، سیاست و اقتصاد می باشد، او نیز نماد همان داشته های فرهنگی خود می شود.
اما این احساس در دل کمتر کسانی ایجاد می گردد که هویت اش در دنیای خارج از زادگاهش، بر اساس چه معیار و ارزشی تعریف می گردد. ولی دقیقاً نمی دانم. شاید خیلی ها مثل خودم باشند که شاید نتوانسته ام آنها را شناسایی کنم. آنهایی که از این واقعیت کسالت بار، همیشه رنج می برند! هرچند که نمی توان این تقصیر را به دوش افراد انداخت چرا که قضاوتی چنین سطح بینانه دارند. چه تقریباً طبیعی به نظر می رسد که الف به عنوان یک شهروند مثلاً فرانسوی، دیدگاهش در مورد ب به عنوان شهروند افغانستانی همان تصویر کلی سیاسی و واقعیت های موجود جامعه افغانستانی است. همان تصویر آتش، جنگ، توحش و رذالت های مفتحضی که در آن نه از ارزش انسان خبری است و نه از زندگی. تنها یک نوع دلخوشی خیلی کاذبانه که اکثراً با صفت های جانوران خشن و درنده صفت، خود شان را مورد تمجید قرار می دهند. در این ارتباط، البته می شود یک دلیل گفت و آن اینکه، الف به خاطری ب را (اگر حتا این ب انسانی تر از انسان باشد- به قول نیچه- که خودش بیشتر از دیگران از وضعیت رذالت بار و خفت بار جامعه اش رنج می برد) یک فرد وحشتناک می بیند که جامعه ب وحشتناک است. الف به خاطری ب را آدمکش می داند که آدمکشان جامعه ب، از کشتن آدم و قتل نفس ابایی نمی ورزند. گویی توحش و انسان کشی و بربریت در این جامعه تبدیل به یک فرهنگ شده است. البته دلیل کلی این طرز دید بدون شک این است که الف به عنوان یک شهروند فرانسوی از جامعه شناسی مردمی ب متعلق به کشور افغانستان و از واقعیت های جز به جز افغانستان بی اطلاع است. او فقط همان قدر می داند که افغانستان مرکز فعالیت های تروریستی است، او همان قدر می داند که زنان در افغانستان از حق و حقوق انسانی برخوردار نیستند، او همان قدر از افغانستان می داند که اجساد سوخته و نیمه جان در آتش انتحار و انفجار از جلو کامره های خبرنگاران رد می شوند! این است که هویت یک شخص در عالم غربت از روی کشورش و جامعه ای که در آن زندگی می کند، مشخص می گردد. اگر حتا ب هیچ ربطی به چنین اوضاع و سامان بی همه چیز، نداشته باشد؛ اما به قضاوت الف، او مظهر آدم کشی، انتحار، انفجار و تریاک فروشی است. ورنه منطقی به نظر نمی رسد که انسانی از انسانی دیگر و از نوع خودش بترسد و هراس ببرد.

اما هویت افغانی!
به گفته لاک «عقل طبیعی» بشر حکم می کند که افراد ملزم به حفظ آزادی خود باشند. آزادی که از طرف طبیعت به آنها داده شده است، هرگونه اعمال زور و فشار را که منجر به نفی آزادی افراد می گردد، منتفی می داند. در انطباق به این قرائت، هر گونه اسم، هویت و نشانی که بر انسان بر خلاف میل و اراده و آزادی اش، اعمال شده، در حقیقت آزادی او را بی رحمانه سلب کرده است. چون هویت واقعی بشر، با داشته های طبیعی تعریف می گردد، یعنی آن همه چیزی که طبیعت به آنها داده؛ زیرا از یکسو عقل حکم می کند که فرهنگ تنها داشته های اکتسابی انسانهاست. فرهنگ هیچ وقت ذاتی و فطری نیست. بر این اساس، آنچه که اصالت دارد، فطرت طبیعی انسان است. پس هر آن نام و شعار و عنوانی که از سر اجبار روی افراد گذاشته شود، در مخالفت با آزادی است. زیرا با این اجبار است که اساس خود فرد مورد تعرض قرار می گیرد. این است که اگر فلسفه انسانی را بر معیار عقل، مورد سنجش قرار بدهیم، آزادی انسانها در صدر تمام مسائل قرار می گیرد. همانگونه که یک هویت و نام اجباری و تحمیل شده، آزادی یک تعداد شهروندان یک کشور را بی رحمانه سلب کرده و به یغما برده است. (بخواهیم یا نخواهیم، اما سیر طبیعی زندگانی بشر به همین سمت پیش می رود. در ادامه این راه، حتا هیچ سدی نمی تواند جلو آن را بگیرد. پس عقل حکم می کند تا در جست و جوی راه عقلانی باشیم نه ادامه راهی که بر اساس موازین غلط، بنا شده و هویت افراد را نفی کرده است. زیرا طبیعتاً چیزی که بر خلاف خواسته های انسان به شکل اجبار و تحمیل بنا شده باشد، بخواهیم یا نخواهیم محکوم به زوال است.) اما وقتی از هویت ملی در کشوری حرف می زنیم که شهروندانش متعلق به ملیت های مختلف است، هویت ملی البته در صورت نیاز، جایز است. این هم زمانی جواز دارد که تمام شهروندان- متعلق به هر قوم، قبیله و ملیتی که هستند- باید آن را از صدق دل بپذیرند. یعنی در دادن هویت، نباید کوچکترین اجبار صورت بگیرد چه برسد به اینکه به زور شمشیر و تفنگ و چماق، بخواهیم هویتی را بر همه شهروندان تحمیل کنیم. این از اساس غلط است و بخواهیم یا نخواهیم محکوم به زوال است. زیرا انسانها فطرتاً آزاد اند و به آزادی نیاز دارند. آزادی در این معنا، مساوی به وجود انسان است. کسی که آزادی مرا سلب کرده به این معناست که آشکارا در صدد حذف من است. در این میان، من به حکم طبیعت، ملزم به دفاع از خودم هستم. با حفظ و با نظر داشت این اصل کلی، هویت افغانی حتا از منشأ مورد انتقاد قرار می گیرد. چه آنکه هویت ملی زمانی شکل می گیرد و هویت عینی پیدا می کند که هویت طبیعی افراد- به گونه ای که در ابتدای نوشته از آن تعریف گردید- مد نظر قرار داده شده، و با حذف آن، یک نام واحد که مورد قبول و پسند عموم باشد، در سطح کشور و با تشکیل یک دولت در نظر گرفته شود.
بگذریم از همه چیز. آنچه قابل بیان بود، بصورت خیلی خلاصه بیان شد. با یک اشاره خیلی کوتاه و مختصر. اما شهروندان افغانستان در عالم غربت، همه هویت یکسانی دارند: سمبول خشونت، قهر، انسان کشی، ناقضین قانون، مؤلدین میکروب های اجتماعی و فرهنگی، زارعین تریاک و هیروئین و در نهایت همه به عنوان انسان کشان بی رحم. این همه را کی به این شهروندان بیچاره داده است؟ گفته می شود در هر جایی که اسمی از افغان و افغانی (در عالم غربت) برده می شود، مردم از آنها فاصله می گیرند، فرار می کنند و حتا در بسیاری از جاها، اعلام انزجار و نفرت می نمایند. در چنین یک موقیعیتی از زندگی است که یک انسان حساس، با وجدان و شعور انسانی که دارد، اگر حتا سالها هم در میان آتش جنگ و فرهنگ کشی و انسان کشی افغانستان بزرگ شده باشد، رنج می برد. دلش می خواهد برود و با هر کدام از کسانی که با نام افغانی این چنین مشکل دارند، استدلال کند. اما به راستی راهی استدلال برای دفاع از خود مان باقی مانده است؟ و اصلا آیا اکنون ما به راستی هویتی داریم که معرف خود ما باشد و مورد قبول؟
در بسیاری از جاها وقتی کسی می پرسد اهل کدام کشورید، وقتی گفته شود، افغان، مخاطب با لبخند تلخ و تمسخر آمیزی می گوید: آها، تریاک، تروریست، انسان کش. با تمام دردی که از این واقعیت حاصل می شود، من به آنها حق می دهم. صعنتی ترین کشور مثلا شاید ده درصد موتر مورد نیاز تمام کشورهای جهان را تولید کند. اما افغانستان به تنهایی با همان جغرافیای کوچکش، 90 درصد تریاک جهان را تولید می کند. در خشن ترین و نا امن ترین کشور جهان، شاید بطور اتفاقی در طول سال بیشتر از چند انفجار رخ ندهد. در حالی که در افغانستان بطور اوسط ماهانه چند بار انفجار و انتحار صورت می گیرد و ده ها نفر قربانی می گردند. در بی سواد ترین کشور، مکاتب و مراکز تعلیمی به جای آنکه به آتش کشیده شود، اعمار و بازسازی می گردد اما در افغانستان، مکتب ها آتش زده می شود. و همین طور، تصویر فزیکی جامعه افغانستانی، نماد و نمونه خشن ترین و عجیب و غریب ترین فرهنگ در میان تمام کشورهای جهان است: زنها در میان خریطه ها همچون یک چاکلیت و کچالو زندگی می کنند، دولت مردان با شکل و ظاهر عجیب و غریب در محافل سیاسی ظاهر می گردند (که حتا برخی آداب نشستن بالای چوکی در یک محفل سیاسی را بلد نیستند: با لباس های محلی و آویزان از هر طرف پاهای لخت و یا چپلق دار شان را روی هم می اندازند و چنان ظاهر می گردند که گویی اینجا دیگر مرحله نخستین از زندگی سیاسی بشر در قالب گروهک های محلی تشکیل شده باشد)، فضای گفتمانی در افغانستان محدود و حتا ناشناخته و بیگانه، تکثرگرایی عام، همچنان بیگانه و دور از ذهن و نظر افراد، روحیه افراد سخت خشن و ملامت گر. و بسیاری چیزهای دیگر که قلم از گفتن آن همه، احساس خجالت و کسالت می کند. با این حال، من بیشتر از آن توقع ندارم که وقتی در عالم غربتم، کسی بهتر از این با من برخورد بکند. از سویی، اعتراض من از اینجاست من که افغانی نیستم، چرا برخی از این موجودات بی درک و شعور، مرا به اسم افغانی خطاب می کنند. اگر به لحاظ نوع باشد، انسانم و اگر به لحاظ تیره و ملیت سنجیده شود، هزاره هستم (درست است که هزاره بازهم یک اسم است. اما معرف جامعه ای است که بر اساس تیره طبیعی خود، مشخص می گردد) و هیچ گاه انکار هم نمی کنم. بر منبای اعتقادی که به قانون طبیعت دارم، خودم را متعلق به آن می دانم. من هیچ وقت افغان نیستم و نمی توانم باشم، چون نیستم. افغان اسمی متعلق به یک ملیت(پشتون) کشوری با نام فعلی افغانستان است که البته در معنای ملیت خود، مورد احترام من است- به تمام ملیت های بشری، احترام ویژه دارم، چون همه مربوطه به جماعت انسان است و در نهایت، همه مربوط به هستی و بخشی از هستی- اما خودم افغان نیستم. کشوری نیز که به آن متعلق ام و رگ و ریشه ام در آنجاست، هنوز هیچ اسمی ندارد. چون در آنجا عدالت وجود ندارد. در جریان تاریخ سیاه و سراسر نکبت آن، ظلمی صورت گرفته و نام یک قوم نام یک کشور انتخاب شده و سپس هویت و یا ملیت افراد بدون کوچکترین اختیار و یا رضایت از همین نام گرفته شده است.
فخر فروشی های جاهلانه و دلخوشی های کاذبانه!
ابتدا حکایتی را از زبان یک دوستم روایت کنم. او می گوید آقای کرزی رئیس جمهور کشور به خاطر گفتن شعر: گرندانی غیرت افغانی ام/ چون به میدان آمدی می دانی ام، بیست و پنج میلیون افغانی خسارت داد. بدین حکایت: چندی قبل (حدوداً دو سال پیش) روابط میان افغانستان و پاکستان به تیرگی گراییده بود. این امر سبب بروز یک سری تشنج، مخالفت ها و اعتراض در میان شهروندان دو کشور افغانستان و پاکستان شد. در ادامه این روند، شعر "غیرت افغانی" همچون ماده ای بیهوش زا، عقل و هوش یک تعداد را به اسارت گرفته و معترضین افغانی در کابل بالای سفارت پاکستان یورش برده و آن را به آتش کشیدند. در مقابل، شهروندان پاکستانی با حمایت سیاسی از سوی دولت شان، بر سفارت افغانستان در اسلام آباد یورش برده، و آن را به آتش کشیدند. چندی نگذشت که آقای کرزی با همان غیرت افغانی، با هزینه دولت سفارت را در پاکستان از نو ترمیم و باز سازی کرد با این غرور که غیرت افغانی دارد. به گفته او، هر چه قدر پاکستانی سفارت افغانستان را تخریب کند، او دوباره آن را بازسازی خواهد کرد. اما در مقابل، دولت پاکستان تا آنجایی سکوت کرد که بالاخره دولت افغانستان به محکومیت از سوی سازمان ملل، مجبور شد مبلغ بیست و پنج میلیون افغانی را به عنوان خسارت به سفارت پاکستان بدهد. این شد نتیجه غیرت افغانی! یعنی شعار پوچ و بی معنا و ناشی از بی عقلی محض.
من هم دوست دارم انسانها با غرور زندگی کنند. غرور به زندگی افراد سبک و سیاق خاصی می بخشد، غرور یک داده و بخشایش طبیعی است. اما غروری که خیلی عقلانی و سنجیده شده باشد نه غرور کاذبانه. ساختن هویت نیک و بد در دست خود ماست. ماییم که از خود تعریفی بیرون می دهم، ماییم که خود و جامعه و فرهنگ خود را به دیگران معرفی می کنیم. به اعتقاد من، غرور و افتخار به هویت و نام زمانی می تواند پسندیده و عقلانی باشد که ما داشته های فرهنگی نیکی داشته باشیم، غرور وقتی به ما می زیبد که کشورمان زیبا ترین، صنعتی ترین و مرفه ترین کشور با تاریخ درخشانی و زمان حال مناسبی در میان کشورهای جهان باشد. غرور و افتخار مکرر با تاریخ سراسر نکبت و بردگی، خیلی ناشیانه می نماید. من به این باورم که ابتدا باید به تمام اشتبهاهات گذشته و حال خود آگاه شویم و به آن اعتراف کنیم. زیرا سخن یکی از بزرگان است(اسم مشخص آن فعلا به ذهنم نیست) که می گوید اعتراف به گناهان (به مفهوم عام یعنی اعتراف به اشتباهات) خود گامی در راه رفتن به مسیر درست است. با این اعتراف، انسان نشان داده است که به اشتباهاتش متوجه شده و دیگر راه درستی را در پیش می گیرد. منظورم در اینجا فرد خاصی نیست. بلکه مخاطب من عموم کسانی است که بر هویت فعلی شان بی رحمانه و بدون کمترین مکث و تفکری، فخر می ورزند. مسلماً این تعداد به تعریف انسان شناسان مدرن، در قطار ابلهان قرار می گیرند. ابلهانی بیرون آمده از داستان "راز ناخدا" که با سرنوشت اسف بار، اما حال و هوایی به ظاهر خوشی را دارند و از سر نادانی به آن افتخار می ورزند.
خیلی دردناک است که به کرات دیده می شود، وقتی یک شهروند افغانی کار نادرستی را هم انجام می دهد، با افتخار تمام می گوید: من افغان هستم. من فکر می کنم ابتدا اینکه یک هویت نو باید ساخت. هویتی که معرف تمام مردم کشورم باشد. هویتی که با آن ملت ساخته شود، هویتی که مورد قبول همه باشد، هویتی که تحمیلی نباشد و آزادی انسانها را به اسارت نگرفته باشد، یک هویت مشترک، همه جانبه و متعلق به عموم. در ثانی، فخر به هویت فقط با ساختن فرهنگ والای انسانی معقول به نظر می رسد، با آزادی، با برابری، با عدالت، با سواد و دانش و آگاهی، با هنر و فلسفه، با اقتصاد و رفاه همگانی. افتخار به هویت چه معنا می دهد زمانی که نه آزادی داریم، نه فرهنگ داریم، نه دستآوردهای علمی و تجربی داریم و نه معیار عقلی برای سنجش همه چیز؟ فخر به هویت زمانی معنا می دهد که آزادی حاصل گردد، در سراسر کشور برابری و عدالت بوجود بیاید، 90 درصد تولید تریاک به صفر درصد کاهش پیدا کابد، خشونت و زورگویی و تحمیق سازی و توده سواری با هر عنوان و اوصاف گول زننده ای، به پایان راه خود برسد، صنعت رشد کند، مشارکت سیاسی به مفهوم راستین آن بوجود بیاید، فرهنگ گفتمان و بحث و باسواد سازی رشد کند، و تمام داشته های زندگی اجتماعی با اوصاف و خصایل دنیای مدرن و قرنی که در آن زندگی می کنیم، برابر گردد.
کلام آخر
با وجود این همه، در لحظه های نابی از غربت، اما انسانی از قلمرو کشوری به نام فعلی افغانستان، وقتی با احساسی انسانی به صلابت یک صخره، از این همه بی عدالتی ها و عصیان ها به تنگ می آید، دلش فقط برای زادگاهش، کشورش، آزادی و برابری تنگ می شود. شرف مرده است و از درک و شعور انسانی خبری نیست. او از فخر فروشی های کاذبانه دلتنگ می شود و نومیدانه بر بع بع جماعتی که چندین قرن از حکومت عقل و آگاهی و انسان دوستی به دور مانده اند، و جماعتی نیز که جز استثمار و استحمار جامعه انسانی، چیزی در ذهن نمی پروند، لبخند تلخ و گزنده ای سرمی دهد، با هویتی که متعلق به عموم مردم کشورش نیست، او خود را آن قدر بی هویت می یابد که چاره ای ندارد جز اینکه به خودش بگوید: اکنون تنها فقط یک موجودم با یک نام: انسان! فقط و فقط. نه هویتی دارم و نه کشوری. دنیا تنها دهکده ای کوچکی در میان جماعت کهکشان هاست که من فقط پاره ای از تن اویم. او در این میان، تنها با اراده که از ابتدای خلقت بر خویشتن اش تحمیل شده، زندگی می کند و روی این خاکدان به باطن گذرا و خالی از معنا، پرسه می زند. ولی با خود می اندیشد: از میان هزاران سخن در باب معنا و هستی، اما از کنار این سخن نمی توان به سادگی گذشت که به گفته کوئلیو:«هدف زندگی در هر لحظه ای زندگی است» پس ما هم برای یک لحظه بودن، به دودمانی از خود مان نیاز داریم. دودمانی که با عسرت و عصیان و آشفتگی های مفتضح انسان، روز به روز چونان هر یکی از ما، به سوی انزوای محض فرو می رود! اما نا امیدی شرط پیروزی نیست و راه زندگی هنوز هم باقی است. اگر حتا نیم لحظه نفس بزنیم، به زندگی نیازمندیم. این قله دشوار و سراسر نکبت مستلزم فتح کردن است اگر پشت آن، حتا خلای پوچ تر از خواب در انتظار مان باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر