الحاق به کودکی
مهدی زرتشت
یادش بخیر! روزهای چندان خاطره انگیز که وقتی غرقه در باز اندیشی اش می شوی، فکر می کنی در عالم بیگانه ای پر می زنی. دقیقاً عالمی که انگار یکبار در خواب سراسر آن را پاییده ای. دنیای بزرگی نبود، ولی سراسر ماجرا؛ چندان خوشحال نبودیم، اما سراسر در کمین زندگی و در خیال تحقق آرمان های بزرگی که در و دیوار محقر کلبه پدر بزرگ با خط و خال کهنه اش آن را با خیالات و تخیل کودکانه ما عجین ساخته بود؛ زیادی گاهی به گریه و ماتم و احساس درد نمی افتادیم گرچه احساس می کردیم تاریخ ما و سرنوشت ما چقدر غم انگیز بود با نابرابری غیر قابل بخشایشی!...
زندگی مشقت باری بود. سبک زندگی ما ساده و بی ریا بود. زمین به اندازه کافی بی حاصل و کوه ها از بس تیشه و چپچور اهالی دهکده را خورده بودند، تاس شده و در برابر آفتاب سوزان روزهای بهار، انگار از خشکی و عطش داد می زدند. آن روزها، انگار خدا ما را فراموش کرده بود. موهبت او را نداشتیم آنچه بود آبلیله دست های شیار خورده مرد و زن و بچه های خردسالی بود که با امید سرسختانه شان به زندگی، روزهای مشقت بار شان را سپری می کردند. ما نه جدا از همه، بلکه در کنار همه بودیم. مثل همه آنها امیدوار بودیم، رؤیاهای شیرین کودکانه که هماندم از سراب نیرومند و عطشناک تخیل کودکانه مان بر می خواست، انگار همچون نقش پیچیده ای از رنگ ها، ذهن سفید مان را پر می کرد. آفتاب همه روزه گرم بود و آسمانش آبی. غذای شبانه روزی ما چه مختصر بود، سفره ما مثل اجداد مان ساده و بی ریا بود و نان های خشک آفتاب سوخته که با عرق مادران زحمتکش در تنورهای گیلی پخته می شد، طعم سیری ناپذیری داشت. آب چشمه ها زلال و شیرین بود و همچون مرهمی بر پوست های تیره مان که در برابر سرمای دوامدار زمستان صعب دهکده، هر روز پوست عوض می کردند.
همه کودکی این چنین زیبا و خاطره انگیز باقی ماند. از همان ابتدا، هنر بی اختیار خودش هویدا می کرد و همراه با غم و درد روزگار و تاریخ سیاه و نکبت بار و سرنوشت شوم، همه اش با مشقت های بی سر و تهی، همواره در زندگی ما بود: ما دمبورده می ساختیم، دمبورده می نواختم و از ته دل مان فریاد می زدم:
بنال ای دمبوره بیچاره ی من/ بنال ای جگر صد پاره من
...
دو بیتی که بارها از حنجره آرام و خاموش آبه میرزا از مکان های خاموشی به گوش مان رسیده بود. ما چیزی در بساط نداشتیم. دمبوره اسباب هنر ما بود که بی جهت با خون و رگ مردم ما عجین بود. برای تصلی خاطر خود مان، وقتی نیمه های روز از کوه ها بر می گشتیم، یکسره می رفتیم به سراغ دمبوره مان. مختصر و بی تکلف بود: اسبابی متشکل از یک چنبره فلزی که معمولاً از بشکه های نفت چراغ های نفتی درست می شد با تارهای لاستیکی.
زنانی بودند با چهره های غمبار اگرچه هنوز لبخند مختصری بر لب داشتند. ورشکسته بودند و دست های شیار خورده شان، در محافلی که در غیاب حضور مردهای کارگر و اکثراً دهقان دهکده برگزار می شد، دریه و دمبوره می نواختند. چه حکایت جانکاهی داشت. صحنه های زنده ای که آدم تنها می تواند در عمیق ترین رمان های رئالیستی در قالب درام های غم انگیز پیدا کند.
مادران، همه نیروی تسلیم ناپذیر در برابر مشقات بی سر و تهی روزگار بودند. درست همچون کوه. حکایت آنهمه، تصویر زنده تر و واقعی تر خاطره های هریک از اهالی آن دیار است که اکنون در قطعات کوتاه به زبان شعر و نثر در صفحات انترنت نوشته می شوند.
شب ها وقتی چراغ نفتی خاموش می شد، همه گوش می سپردیم به قصه ها و داستاهای مادر. مادرانی که با لبخند شادمانه تری، شروع می کردند به قصه های تخیلی. اما هیچ کدام در خاطره مان زنده تر از آن نبود که وقتی کودکی بر طبق معمول گریه می کرد، مادر تنها راه آرام کردن او را در اعلام یک هیولا می دید. مادر برای اینکه او را آرام کند، می گفت: گریه نکن که اوغو می آید...
نمی دانم کودکان با شنیدن این هشدار آیا آرام می شدند یا نمی شدند. آنچه از آن صحنه ها در ذهن مان باقی ماند، تنها خاطره ای است که بطور غریبی، سراسر زندگی ما را در خط سیاه تاریخ مان، به هم وصل می کند. اگر آن روز دهشت آن هشدار را نمی توانستیم حس کنیم، امروز می بینیم. امروز دوباره دمبورده هزارگی ما فریاد می زند:
بنال از دمبورده بیچاره ای من/ بنال از جگر صد پاره ی من
و امروز دوباره مادران در بهسود و دایمرداد به کودکان شان می گویند: گریه نکنید، اوغو می آید...
امروز دمبوره ما از افول انسانیت حرف می زند و شکوه می کند. اما دمبوره ما با تمام سرخوردگی ها و نومیدی ها و احساس جانکاه ورشکستگی های روحی و روانی ناشی از استقرار بی عدالتی و کینه های کورکورانه و عقده مندانه که در طول بیشتر از دو قرن مردمش را در اذیت و آزار قرار داده، شکوه می کند. امروز جگر دمبوره هزارگی واقعاً صد پاره است. امروز فشنگ های گرم کین توزی های کور کورانه و غیر انسانی که فقط هزاره گفته به قلب آنها شلیک می شود، جگر دمبوره را دوپاره کرده است، هجوم هر ساله کوچی ها با رمه های شتر و گوسفند شان بر ملک و دیار هزاره، درد پرومیته وار بر قلب دمبوره است. امروز دمبوره از ادامه سیاست های فاشیستی و تعصب آمیز و ضد انسانی یک گروه فاشیزم قومی پشتونی، فریاد می زند. فریاد مرگ انسانیت و اوج توحش.
امروز دمبوره ما می گوید: ما که جرمی نداشتیم به جز انسان بودن و انسانی اندیشیدن. ما که جرمی نداشتیم چرا تاریخ ما را آلوده کردید، چرا رؤیاها و آرمان های کودکانه مان را به خون آغشته کردید و عطش تخیل کودکانه مان را برای تحقق دنیای سراسر شادمانی و انسانی، با خون سیراب کردید! دیگر ما از ادامه چنین توحشی، به کلی خسته شده ایم. دمبوره ما ندای حق طلبانه و احیای زندگی انسانی اش را خاموش نخواهد کرد.
اکنون لحظه های الحاق به کودکی است. کودکان مناطق تحت هجوم وحشیانه موجوداتی به نام کوچی، دوباره همان هراس ها و هشدارهای کودکی ما را می شنوند که گفته می شد: گریه نکن اوغو می آید.
اینک ما از همین جا تأسف خود را برای زوال انسانیت و مدنیت در میان جماعت و گروه های فاشیست پشتون ابراز می داریم. ما در تعجب ایم که چرا با سیر شتابان قافله بشر به سوی تمدن و مدنیت و توسعه، اما گروه های فاشیست پشتون هر گام از تمدن و مدنیت فاصله می گیرند و تبدیل می شوند به موجودات مخوف و هراسناک و انسان کش و بی منطقی که در هراس روزهای کودکی را دارد.
اینک پشت پرده حملات کوچی، مگر چه کسی هست جز همین گروه. کوچی ها مگر چه کسانی هستند جز یک گروه طالب و تروریست و یکعده هم دهقان های بدبخت پشتون که خود قربانی و آله و ابزار سیاست مداران فاشیست خود شده است. رهبرانی از این ملیت که حقیقتاً برای ملیت خود هیچ نامی به ارمغان نیاورده است جز: طالب، تروریست، ریش، لنگی، انتحاری، تریاک و بربریت در دنیای مدرن قرن بیست و یکم. اما همه در تلاش وحشیانه و منطق و مدنیت ستیزانه برای حفظ اقتدار مطلق پشتون با منطق نفی سایر ملیت های ساکن در کشور.
مردمی به نام هزاره، هزاره گفته به وحشیانه ترین شیوه، کشته می شوند. در ایالت بلوچستان پاکستان، در بهسود توسط کوچی ها و در... هزاره، بدون هیچ جرمی، قربانی می گردند.ما این رفتارهای وحشیانه را به یک ملیت نسبت نمی دهیم. اما این همه ریشه در تداوم سیاست کثیف و ضد مدنیت و ضد انسانی یک گروه فاشیست پشتون و در پاکستان ریشه در یکتعداد وهابی های کور دارد که طرح خود را از عرب های بی تنبان عربستان سعودی می گیرند.
اینک دمبوره هزارگی ما واقعاً ازاین وضعیت کسالت بار خسته شده است. همانگونه که از ابتدا در آرزوی احقاق انسانیت، عدالت، نفی تبعیض و تعصب، مدنیت خواهی، عقلانیت و گسترش فرهنگ انسانی بوده است، حالا مسیر خودش را پیش خواهد گرفت گرچه در کشور و سرزمینی که از فساد و تباهی، از توحش و بربریت، از بد بختی و تیره روزی و کسالت، داد می زند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر