۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه


"زایش تراژدی از روح موسیقی" در صدای دمبوره

صفدرعلی ترانه خوان و نوازنده کهنه کار دمبور درگذشت
مهدی زرتشت

شاید حق با نیچه بوده که آنقدر بخصوص در زمانش بیشتر از سایرین به موسیقی و اساساً به روح موسیقی توجه داشت، شاید حق با "زایش تراژدی از روح موسیقی" باشد بدون شک. زایش تراژدی از روح موسیقی اگر تنها برای آثار واگنر آهنگساز مشهور آلمانی می بود، که دیگر امروز حتا خریدارانی نداشت. از همه چیز آن اگر بگذریم، ولی از عنوان جذاب و پر معنای او نمی توانیم بگریزیم: «زایش تراژدی از روح موسیقی.»
موسیقی ملی ملیت هزاره در کشور افغانستان، دمبوره است. اما در میان تمام سبک ها و تنوع پارچه های هنری که به توسط هنرمندان هزاره در دره ها و قشلاق ها و دهکده ها و روستاها نواخته شده و به ثبت رسیده است، تنها فقط یک وجه مشترک غالب را می توان یافت و آن همان «زایش تراژدی از روح موسیقی» است. زیرا هنر در تعریف عام خود یک پیام منحصری دارد. هنر در هر حالت حامل یک پیام است در کنار اینکه تا حدودی زیادی با واقعیات زندگی اجتماعی بشر، پیوند گسست ناپذیری را دارد و بر آن تأکید هم می ورزد. بر اساس این، هنر واقعیات زندگی را به تصویر می کشد و بیان می کند. لحن آن، سرود آن، نوای آن، روح نهفته در درون آن و سرانجام سراسر آن همه ملهم از واقعیات ملموس زندگانی افراد و جامعه است. این تأثیر و این بیان واقعیت بخصوص زمانی می تواند بیشتر خودش را نشان دهد که جامعه دچار آسیب، بحران و صحنه های غم انگیزی شده باشد.
اغراق نیست اگر بگوییم سراسر موسیقی هزارگی (یعنی دمبوره) همه زاده دروان خود و دوران عصیان جنگ ها، مصیبت ها و رنج هایی است که از نواحی مختلف برمردمش تحمیل گردید. تاریخ کشور حکایت های غم انگیزی دارد. کمترین خوشی می توان در آن یافت و زیادترین رنج و تراژدی. به این خاطر حتا در میان نسل نوین و تازه کار در عرصه موسیقی دمبوره، این حقیقت خودش را آشکار می کند و می توان روح آن تراژدی را در بیت بیت شعر و در ذره ذره از تارهای دل انگیز دمبوره یافت.
بنابراین وجه غالب از نکبت های روزگار با تمام کم و کاستی اش در هنر موسیقی هزاره به خوبی خودش را ملهم ساخته  که به واسطه آن، تراژدی بزرگی از تار و بیت و لحن دمبوره و خواننده اش جاری می گردد و مخاطب را به شدت تحت تأثیر قرار می دهد.

صفدرعلی یکی از هنرمندان کهنه کار موسیقی هزاره بود که با وجود شهرتش بخصوص در میان هزاره ها، اما اسم ناشناخته و شهرت گمنامی داشت. زیرا همه او را به اسم "آبه میرزا" می شناسند و هنوز نیز شاید حتا از طرفداران ترانه های او، او را به نام "آبه میرزا" بشناسند و این خیلی حیرت انگیز هم نیست. زیرا سراسر زندگی این هنرمند، تراژدی است.
آخرین خبری که از او دریافتم، خیلی ناگوار بود. به همراه یک عکس که سیمای پرچین و نگاه های نافذ و نقاد او را از فاصله های دوری، بر ملا می ساخت. این عکس و گزارش کوتاه توسط یکی از خبرنگاران کشور تهیه شده بود. در گزارش آمده بود که صفدر دیگر اکنون در بستر بیماری است و شور و حال چندانی ندارد. چشمانش فروغ تراژکی دارد و هر روز وضعیت جسمی اش وخیم تر شده می رود. تا اینکه سرانجام دو شب پیش صفدرعلی با تمام ادبارش و تاریخ تراژک و روزگار اسفبارش، وداع کرد و درگذشت. خبر درگذشت این هنرمند گمنام اما کهنه کار، بازتابی در برخی سایت های انترنتی و از جمله در سایت اجتماعی فیس بوک داشت و تعدادی زیادی از علاقمندان او، با ناراحتی پیام های کوتاه تسلیت شان را پای عکس او گذاشته بودند.

زندگی نامه مختصر
صفدرعلی که اکنون اسم زادگاه او را نیز در آخر نامش اضافه می کنند: صفدرعلی مالستانی، در روستای "نوده" به دنیا آمد. در آوان جوانی بود که طی محفل های شبانه و جرقه های نخستین از هنر موسیقی هزاره در شهرستان مالستان (مربوط به ولایت غزنی) او با دلارام آشنا شد. دلارامی که بعدها با اسم آبه میرزا مشهور شد و صفدرعلی از آنجایی که توانست صدا و لحن او را به خوبی اجرا کند، در میان مردم صدای او به "آبه میرزا" مشهور شد.
صفدرعلی پس از مدتی فعالیت های هنری در روستایش، مدت بعد از آن به کابل مهاجرت کرد. اواخر دهه پنجاه و اوائل دهه شصت. در کابل نیز به فعالیت های هنری اش ادامه داده و با سایر هنرمندان محلی هزاره از جمله استاد صفدر توکلی فعالیت های مشترکی هنری را اجرا کردند. اما هنگامی که رژیم مخوف طالبان سر از برزخ قبیله و خشونت و توحش بر آورد، او به ناچار کابل را ترک گفت و دوباره به زادگاهش برگشت و اندکی بعد درحالی که کم کم دمبوره را هم کنار گذاشه بود، به شغل آسیابانی مشغول شد. البته او از زمانی فعالیت های هنری اش را محدود کرد و اصلاً کنار گذاشت که دروان آغاز انقلاب اسلامی مردم افغانستان در برابر ارتش شوروی بود. گفته شده است «اقدام جديد او دقيقاً متاثر از فضاي جديد كشور و جوّحاكم بر آن زمان بود. زيرا وي فكر مي كرد كه ديگر روزگار موسيقي و زندگي با دمبوره به سر رسيده و حكم كسي كه بادمبوره سروكار داشته باشد، شايد بالاي دار و يا سال ها زندان باشد. اما نزديكان صفدرعلي مي گويند كه او در اول انقلاب از اين جهت دمبوره را كنار گذاشت تا به گمان خودش با مجاهدين همراهي كرده و پايبندي خود را به وطن دوستي و آرمان هاي ديني و ملي نشان داده باشد...» (1)
اما مسأله این نبود. آنچه دوستان او بعدها گفتند. این دلیل موجه نیست زیرا ارتباطی نمی تواند میان این او امر وجود داشته باشد. به این لحاظ آنچه عیان و آشکار است اینکه هنر بخصوص هنر موسیقی با شکل گیری گروه ها و احزاب اسلام گرا که بیشتر راه افراط را در پیش می گرفتند، صدای شان به شکل بی رحمانه خفه شد. تبلیغات های مذهبی و دینی، در حقیقت همه هنر موسیقی را به حاشیه راند و آن را جرم تلقی کرد. صفدر هم وقتی دست از ترانه و دمبوره کشید، تنها به دلیل حفظ جانش بود. همان گونه که همین گروه های تندرو و افراطی، نسل های بعدی یا به عبارتی نوادگان آبه میرزا را که مشهور به "دختران نوده" بوده، صدای شان را کاملاً خفه کردند. حتا تا هنوز نیز کانسرت ها و محفل های هنری آنها آزاد نیست و نوعی جرمی تلقی می شود. این امر البته در آن زمان سایه سیاه و سنگینی بر آسمان درخشان هنرمندان بود و به زعم این گروه های افراطی هنر پدیده پلشت و هنرمند گویا مفسدین اخلاق اجتماعی بودند. چنانچه گل اندام (آبه میرزا) نیز در یکی از مصاحبه هایش به تلخی می گوید: «صدایم را از من گرفتند...» و الا آخر که تمام زندگی اش بدون مبالغه یک شبیه یک درام غم انگیز از نوع "مادام بوواری" یا "رمانس" و یا هم "خانه ای از شن و مه" است.   

زایش تراژدی در صدای دمبوره
دمبوره یک حس تراژکی می دهد. صدای دمبوره که توسط هنرمندان هزاره نواخته می شود، چیزی جز یک درام غم انگیزی نیست. همه آنها چیزی نیست جز حکایت های اسفبار و دردناک از مسائل مختلف زندگی. ولی در پس همه آن وجه غالبی از جنگ، نکبت و آرزوهای از دست رفته زیر یوغ ظلم و ستم و نکبت هایی است که در طول تاریخ بر مردمش تحمیل گردید.
اشعار محلی (دوبیتی ها و غزل ها) که با صدای دمبوره خوانده می شود، تُم غم انگیزی دارد. همه آن چیزی نیست جز یک سری حکایت های غم انگیز از عشق، رستاخیز آرزوها و خوشی ها، آرزوهای برباد رفته، مهجوری، دلتنگی، جست و جویی مفهوم استعلاتری زندگی و آرمان بزرگی انسانی که اکنون دسترسی ناپذیر می نماید.
نوای دلنشین اما تراژک دمبوره و غیچک با صداهای دختران "نوده" تا هنرمندان سایر مناطق هزارستان، همه دنیایی از دلتنگی و جست و جوی آرمان زیبای پرستی با والاترین کمال انسانی و اخلاقی است. در عین حال، لحن و الفاظ غم انگیزی که بطور دردناک از عصرت و عصیان زمانه سخن می گوید و از آن همه سبک سری ها، شکایت می کند:
الا ابرای سیایی پاره پاره/ دلم تنگه از این ملک هزاره
اگر خاطر یارجانم نباشه/ نمی تانم در این ملکا گذاره
یا:
الا ای دمبوره راز جانم/ تویی فریاد قلب ناقرارم
تو گویی درد و غمهای وطن را/ تو گویی ناله های پر محن را
الا ای دمبوره تو دل ستانی/ تو از آبای من باشی نشانی
در بسیاری از این دو بیتی ها و غزلها، حکایت های دردناکی از تاریخ، و از اوضاع زمانه است که مآل مردمان سرزمین اش را بی رحمانه و قصاوتمندانه سرکوب کرده است. «زایش روح تراژدی» از تارهای دمبوره و از اشعار محلی هزارگی تا حد غیر قابل پیمایشی، غم انگیز و دردناک است. هنر نهفته در این تارها، همه تصاویری از غم انگیزترین لحظه های زندگی گذشته و حال است. اما این صداها و هنر همه در پی تحقق رسالت بزرگتر انسانی است. ترسیم یک "اتوپیای" بدور از جنگ، عصرت، عصیان و نکبت و ادبار فاجعه­بار زندگی.
 ----------------------
1-     http://www.takven.page.tl

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر