سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

آن‌سوی جاده بمبی می‌ترکد و این‌سوی جاده پسری درس می‌خواند

عکس و گزارش: مهدی زرتشت
منتشر شده در روزنامه اطلاعات روز

یادم است، چند روز پیش پیرمردی می‌گفت، به لطف ابرهای سرگردان، گرد و خاک شهر گم شد و آسمان شسته گشت. صبح امروز  آسمان آفتابی است، شهر مثل همیشه بوی خاک و دود می‌دهد، نسیم خنک از هر کوی زوزه می‌کشد و سرمای استخوان‌سوز اوایل زمستان، تن‌مان را به لرزه می‌اندازد. آفتاب خجل زمستانی فقط یک ساعت قبل از پشت کپه‌های مداوم دود و غبار، بر سراسر شهر فقیر و آشفته‌ی ما می‌رسد و آن‌سوتر، زیر سایه‌ی سنگین و دیوار زبر سمنتی و با کتاره‌های آهنین، پسر‌بچه‌ای روی سطح سرد موزاییکی سرش را به زمین خم کرده است. باد می‌وزد، اوراق کتاب و دفترچه‌اش به شور افتاده‌اند؛ اما او بی‌خیال کرکر ورق‌ها و بی‌توجه به صدای سنگین بوق و ‌هارن‌ موترها و صدای پای عابرینی که همچون اشباح شب از کنارش می‌گذرند، یک نفس می‌نویسد.
نزدیک می‌شوم، خیره می‌مانم، سر‌ و صورتش را می‌پایم، به دست‌های بادکرده اما نیرومندش نگاه می‌کنم: می‌لرز‌د و رنگ سفید انگشتان ریز‌ش، به تیرگی گراییده است. بالاپوش ژنده‌ای به تن دارد و در کنارش یک قوطی رنگ کفش و چندتا بورس‌ چیده شده‌اند.
نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. جلو او، روی دیواره‌ی سرد نیم متری‌ تکیه می‌زنم تا این‌که پسرک دست از نوشتن بر‌می‌دارد و به چشمانم خیره می‌شود. می‌پرسم: «خب، پسر جان! اسمت چیست؟»
«ابراهیم.»
«چند ساله‌ای؟»
«هفت ساله.»
«صنف چندم درس می‌خوانی؟»
«صنف دوم.»
از این‌که مثل یک روح سرگردان‌ خلوت او را به‌هم ریخته‌ام، آزرده‌ام. از او می‌پرسم، آیا روی راهرو سرد و زمستانی و در میان موج سنگینی از هیاهو و سر و صداها، ‌می‌تواند درس بخواند یا بنویسد؟ ابراهیم‌ خیلی کم‌ حرف می‌زند، جواب‌هایش کوتاه و مختصر اند. نگاهش موشکافانه است و چیزی جز یک‌نوع انگیزه‌ی تسلیم‌ناپذیری و شرافت والای انسانیت، در نگاه‌هایش دیده نمی‌شود. او کار می‌کند. بوت‌ها را رنگ می‌زند. می‌پرسم: «ابراهیم! خانواده داری؟ خانواده‌ات فقیر است؟»
احساس می‌کنم صورتم سرخ شده است. نگاه‌های او، نافذ اند. با خودم می‌گویم، «این چه سوال احمقانه‌ای بود که کردم!» ابراهیم دوباره کوتاه پاسخ می‌دهد:
«هوم… خانواده دارم، فقیر نیستند.»
«پس تو چرا کار می‌کنی؟ در این سرما و با این سن و سال؟»
«کار می‌کنم که به مادرم پول بدهم.»
او بعداً توضیح می‌دهد که خانواده‌اش به پول او احتیاج دارند. اگر بخت یاری کند، او می‌تواند روزانه 100 افغانی کار کند. وقتی به چشمانش، به سیمای نحیف و به ‌دست‌های پرتوانش نگاه می‌کنم، آن وقت می‌فهمم چرا پسرک با شنیدن کلمه‌ی «فقیر» نگاه پرسش‌برانگیزی به من انداخت. او می‌تواند‌ مثل صدها زن و مرد و پیر و جوان شهر دست به گدایی بلند کند، او می‌تواند مثل آن پسرک‌های گدای بی‌تربیت به سر و کول عابرین بچسپد ‌یا کوزه‌ی باقلی‌اش را بشکند و در کنار آن مخته کند تا عابرین، پولی به پایش بیندازند؛ اما ابراهیم، بسا دورتر از آن‌ها و بسا شرافت‌مند‌تر از همه‌ی آن‌هاست. وقتی یک جوره قلم می‌خرم و به سویش پیش می‌کنم، با شک و تردید و تقریباً با نگاه ناخرسندانه‌ای قبول می‌کند. آن‌هم پس از آن‌که توضیح می‌دهم، تو گدا نیستی پسر جان. این کوچک‌ترین هدیه از طرف من است تا خوب درس بخوانی.
در همین وقت، مردی از راه می‌رسد. یک آقای آشفته با سبیل مسخره‌ای که مدام با نوک انگشت، کلاهش را روی پیشانی تاسش می‌کشد. می‌گوید: «ایره سیل کو. او بچه! کتابه از روی زمین وردار. که مثل تو کتاب را روی زمین رها می‌کنه…» دلم می‌خواهد بگویم، بنده‌ی خدا! او کتاب را رها نکرده، او کتاب می‌خواند و می‌نویسد؛ اما مرد ادامه می‌دهد، «مه مأمور استوم، مه می‌فاموم، زودشو کتابه از روی زمین وردار. بان اونجا. در او کتاب «بسم‌الله…» نوشته است. ما شکر خدا مسلمان استیم.» می‌خندم «هاهاها… خاک بر سرت با شعوری که تو داری!»
دود بلند شده است؛ غلیظ و تیره. نصف کوه چنداول را پوشانده است. می‌گویند، انتحاری شده. همین دقیقه نزدیک سینمای پامیر. راننده‌ی تاکسی دو صد افغانی جریمه‌اش را تحویل پولیس می‌دهد و قبل از این‌که حرکت کند، با لحن دردناک و زننده‌ای غر می‌زند: «بگیر. اینه پول، ولی به هیچ‌کس نگو بی‌وجدان هستی. مه بی‌وجدان نیستم. تو بی‌وجدانی که به دیگران بی‌وجدان می‌گویی!» و پولیس غر می‌زند: «برو گمشو بی‌وجدان احمق. برو»

اینک ما را همین قدر بس. تبصره را به عهده‌ی شما خوانندگان عزیز می‌سپاریم. فقط به‌خاطر داشته باشید، کابل پایتخت است، آسمانش دود‌آلود، کوچه و سرک‌هایش خراب و خونی، مردمانش اکثراً از مشکلات روانی رنج می‌برند و جالب‌تر از همه، یک‌سو بمبی می‌ترکد و سوی دیگر، پسرک هفت ساله‌ی کارگر، درس و مشقش را انجام می‌دهد. تا جایی که دیده‌ام، در کشورهای دیگر، یک کودک هفت ساله را پدر یا مادرش به مکتب می‌برند و از مکتب تا خانه بدرقه می‌کنند. ما غیور و عاقلیم، آن‌قدر که کودک هفت ساله‌ی ما نه تنها بار دوش ما نیست، بلکه کارگر خانواده است و تکالیف مکتبش را روی راهرو و زیر سرمای استخوان‌سوز، انجام می‌دهد! حساب کودک جدا، رک و صریح بگویم، مخاطب ما آن‌هایی هستند که هنوز افتخار جنگ و جهاد دارند و نیز آن‌هایی که با غرور ناشیانه فریاد می‌زنند، «ما شیر استیم!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر