منبع: پارکوف میدیا
برگردان: مهدی زرتشت
منتشر شده در روزنامه "اطلاعات روز"
در خاطراتمان، نمک جنگ در افغانستان را
جاودانه کردهایم
کشور زرد و بیرحم است
جادهها غباراندود و همه سرد.
شما همنسلان سرنوشتدان [1]
در آنجا همهچیز را درک کردید و انجام
دادید
حتا اگر جوانید اما اکنون که میفهمید
تمام آنچه را پدر و مادربزرگ فهمیدند
اکنون از دست رفته و جبرانناپذیر است
و غمگین و آرام زنگ جوانان.
شما اکنون به سرانجام کار رسیدهاید
از روح افغان برای ما قصه کنید،
از قلب خونین و سوخته از جنگ
و اینک سه کلمه: «مادر! من برگشتم!»
***
جنگ افغانستان از سال 1979 تا 1989 ادامه
یافت. از یکسو، در این جنگ نیروهای دولتی جمهوری دموکراتیک افغانستان به همراهی نیروهای
اتحاد جماهیر شوروی شرکت کردند و از سوی دیگر، شمار زیادی شبهنظامیان و جنگجویان
افغان (دشمنان) که حمایت سیاسی، مالی و نظامی کشورهای اسلامی پیشرو ناتو را با خود
داشتند، جنگیدند. عموماً تعداد نظامیانی را که در این جنگ ده ساله از دست دادیم، به
13833 نفر میرسد. بیشترین این تلفات، در سال 1984 بود که مجموع 2343 نفر را در بر
گرفت.
روی صفحهی «تیوی پارکوف» افرادی به چشم
میآیند که در جنگ افغانستان شرکت کردند. هرکدام از آنها، داستان خدمت سربازی خود
را قصه کردند.
سرگئی الکساندرویچ گورینکوف، رییس عمومی
سازمان جانبازان میگوید:
من متولد پارکوف هستم. آنجا بزرگ شدم و
دوران مکتبم را نیز آنجا سپری نمودم. در سال 1984 داخل خدمت سربازی شدم. در آن سالها،
نوع نگاه جوانان به خدمت سربازی خیلی مثبت بود. کسانی که در ارتش خدمت میکردند، هرگز
و هیچوقت حاضر نبودند صف را ترک کنند. در آن زمان، جنگ افغانستان شروع شده بود. اما
ما کم بودیم و آنها [افغانها] این را میدانستند. در یکی از روزها، ساعت چهار صبح
ما را جمع کردند و گزارش دادند که یک تشکیلات هوابرد جدید از شهر ماریناگورکای بلاروس
برایتان فرستاده میشود. به محض ورود، از ما خیلی خوب پذیرایی شد و البته این برای
سربازان خیلی مهم بود. اما این تنها تغییر زندگی ما نبود، بلکه خیلی چیزها تغییر کرد.
ما به آموزش مادهی منفجره شروع کردیم. خب، این آموزش شامل پرتاب چاقو، مهار مواد منفجره
و کنترول اسلحهها بود. این پایگاه، پس از یک مدت زمان در منطقهی چیرچیک، جایی در
نزدیکی تاشکند، مستقر شد؛ جایی که در آن، فعالیتهای
جنگی در کوهها را آموزش میدادند.
در یکی از روزها، یکی از جنرالان وارد شد
و اعلام کرد که یک جوخهی سربازان به افغانستان ارسال میشوند. ما میتوانستیم با نوشتن
یک درخواست، از این مأموریت صرف نظر کنیم؛ اما در آن لحظه، این کار عملاً غیرممکن بود.
بعد از یکماه، تمام نظامیان جلیقهپوش با وسایط زرهی در نزدیکی مرز افغانستان اطراق
کردند. ما را به نقطهی مرزی 6-7 کیلومتری جنوب افغانستان (در مرز با پاکستان) فرستادند.
جایی که در آن قرار داشتیم، شبیه یک کیسهی سنگ واقعی بود که توسط یک خاک راه در حوالی
یک کوه مرتفع، احاطه شده بودیم. همهی ما با دوربینهای دوچشمی برای دید در عملیات شب، مجهز شدیم. «ارواح»[2] از چنین تجهیزاتی
برخوردار نبودند. جوخهی ما بهزودی نخستین عملیات خود را سازماندهی کردند.
در جایی که قرار داشتم، تمام شب و روز از
سوی پاکستان مورد حمله قرار داشتیم. ما توپخانهی «گراد» را برپا کرده و در مقابل آتش
میافروختیم. چهار روز پس از آن، رسماً به عملیات رفتیم. در طول چهار روز عملیات،
28 نفر کشته شدند. نام آنها [کشتهشدهها] را در یک پلاک نوشتیم و به نشانهی جاودانگی
در اردوگاه نصب کردیم.
هوای گرم افغانستان همهچیز را دشوار کرده
بود و ما نمیتوانستیم بهراحتی حملات خود را پیش ببریم. حرارت هوا به 70 درجه میرسید،
به اندازهای که آب داخل پتکهای ما در ظرف چند ساعت به جوش میآمد.
قانون جنگ، خیلی سختگیرانه بود. خطر تکتیراندازانی
که در خفا کمین میکردند، هر لحظه گوش ما را میخاراند. در صفوف «ارواح» مزدوران بیرحمی
قرار داشتند و به این خاطر، ما همه تصمیم گرفته بودیم، مردن بهتر از این است که به
دست آنها اسیر شویم. این موضوع اعصاب همهی ما را ناآرام کرده بود. علاوه براین، بچهها
مدام در معرض کشته شدن قرار داشتند و ما فقط سعی میکردیم از دوستیهایمان بیشتر
حرف بزنیم.
عملیات، وجوهات مختلفی داشت. در طول اجرای
یکی از عملیات مهم، که مأموریت آن به عهدهی من بود، به من مدال «شجاعت» اهدا کردند.
در یکی از بزرگترین ولایتهای جنوبی افغانستان،
یک انبار بزرگ سلاح وجود داشت. در این پایگاه مجاهدین انواع سلاحها، از جمله خمپارهها،
نارنجک و… به مجاهدین عرضه میشدند تا آنها از این سلاحها علیه ما استفاده کنند.
ما برای تصرف این پایگاه، منتظر دستور از سوی فرماندهمان بودیم. مشکل اینجا بود که
این پایگاه در امتداد کوههای مرتفع قرار داشت. تصرف این پایگاه در اوقات بعدازظهر،
غیرممکن بود و ما منتظر بودیم تا شب فرابرسد و بعداً با استفاده از تاریکی، تلاشمان
را انجام دهیم. دوربینهای شببین به ما اجازه میدادند تا در تاریکی شب به عملیاتمان
ادامه دهیم. ما با سلاحهای خوبی مجهز بودیم و همینطور تجهیزات دیگری نیز همراه خود
داشتیم. اما یافتن مسیر در شب، آنهم در کوههای بلند شرقی، بسیار دشوار بود. حتا اگر
شما مختصات دقیقی هم داشته باشید.
ما سرگردان دور و بر میچرخیدیم که متوجه
شدیم ارواح، آتش روشن کردهاند و بوی دود آن به اطراف میپیچد. آن وقت بود که ما به
کمک هوا، پیش رفتیم. ماشینهای جنگیمان را به کار انداختیم و اندکی پس از بمباران
پایگاه، گرد و غبار در هوا بلند شد. به لطف همین گرد و غبار بود که ما پاورچین پاورچین
به داخل پایگاه پیشروی کردیم. احتمال شکست وجود داشت. ما سه سرباز دستوری دریافت کردیم
تا پایگاه را گلولهباران کنیم. اما وضعیت پیچیده شد: اطراف ما را موجی از سروصدا پر
کرده بود و نارنجکها مدام میترکیدند و در همین زمان، من، ایگور و رومان با سرزنش
یکدیگر، خود را پوشش میدادیم. ارواح جایی در پشت سنگها نشسته و از خفا تیراندازی
میکردند. در هر صورت، پایگاه ویران شد و ما سخت در تلاش بودیم موقعیت دشمنان را پیدا
کنیم. به خاطر اجرای همین مأموریت بود که همهی ما مستحق جایزه شدیم.
پس از پایان این مأموریت در سال 1986، من
مرخص شدم. در خانه، همهی دوستانم منتظرم بودند و همزمان من، ایگور کروگلوف و بوریس
سولتانوف، فراخوانده شدیم. آنها صبح زود مرا همراهشان به سرک بردند. ما دیدارهای
دوستانهای داشتیم و همه خوشحال بودیم که زنده به خانه برگشتهایم. پدر و مادرم منتظرم
بودند. آنها در مورد افغانستان، هیچ چیزی نمیدانستند. ولی ما اجازه نداشتیم که اطلاعات
مربوط به حضورمان در جنگ را برای کسی تعریف کنیم.
پس از گذشت یک مدت زمان و زمانی که سرنوشت جنگ به تدریج در حال تغییر بود،
ایدهی سازماندهی عمومی جانبازان جنگ معلوم شد. ایدههای کسانی که در نقطهی گرم
جنگ قرار داشتند، یکسان شدند.
به تاریخ پانزدهم می همین سال [1986] من
از طرف فرمانده پادگان برای انجام یک دیدار، رسما به بلاروس دعوت شدم. فکر میکنم،
دیدارها و یادی از زمان جنگ فقط برای این است که بفهمیم کیها کشته شدند و کیها زنده
ماندند. در مارینا گورکی [Марьиной
Горке] در نزدیکی یک کلیسای کوچک، مادران و پدرانی که کشته داده بودند، یک
قبرستان آماده میکردند. در این کلیسای کوچک میتوان برای شادی روح و گرامیداشت نام
کشتهشدگان جنگ افغانستان، دعا کرد. برای آنانی که در راه انجام وظیفه، جانهایشان
را از دست دادند.
***
ایگور نیکلایوویچ سنیژکوف در سالهای
1979 تا 1981 در جنگ افغانستان وارد خدمت سربازی شد. او خاطراتش را اینگونه نقل میکند:
من در سال 1979 به خدمت سربازی در و.گ. پارکوف فراخوانده شدم. جایی که خانوادهام از
سال 1965 بدینسو در آن زندگی میکنند. دورهی خدمت ما در واحد تخصص نظامی برای پیشآهنگی
توپخانهها که نقطه به نقطه را شامل میشد، شروع شد. پس از یک دوره خدمت در کوروف،
این بار در توور ادامه دادیم. از آنجایی که من به این منطقه نزدیک بودم، خوشحال بودم
و فکر میکردم عملاً در خانه هستم.
ما تصور میکردیم که میتوانیم با مصئونیت
به خانه برگردیم و دوباره پدر و مادرمان را ببینیم. اما برنامه خراب شد. ما بند و بساطمان
را جمع کردیم و به عضویت یک فرماندهی ارشد پیوستیم. آنها به ما میگفتند، کاملاً روشن
نیست به سفر طولانیای که میرویم، چه وقت ممکن است دوباره برگردیم. در این دوره مکاتبات
و تماس ما با خانوادههایمان قطع خواهد بود. بنابراین، قبل از رفتن، هرچه میتوانید
با خانوادهیتان صحبت کنید. چیزی که واضح است، این است که ما به تعطیلات نمیرویم،
بلکه اصلاً تعطیلاتی نخواهیم داشت. بهزودی ما را به همراهی دو تن از افسران برای پرواز
به مسکو فرستادند. ما به میدان هوایی سورموو نیژنی نووگورود که تازه ساخته بود، رفتیم.
من موفق شدم از همینجا به خانه یک تلگراف بزنم. در تلگراف گزارش دادم که ما به جهنم
میرویم و نه بهشت. علاوه براین، دورهی آمادگی برای بازیهای المپیک تابستانی در سال
1980 که قرار بود در مسکو برگزار شود، از راه رسیده بود و اکثرا سربازان به بخشهای
آمادگی این برنامه، مشغول کمک بودند.
ما را به اسپورت زال بخش سربازان بردند.
در سمت چپ یک جدول وجود داشت که در روی آن را صفوف افسران پر کرده بود و البته کل سمت
راست نیز توسط سربازان اشغال شده بود. عدهای خواب بودند و عدهای هم مشغول به کاری.
چهار روز بعد، یک جوخه از سربازان برای
رفتن تشکیل شد. بخشی از مسئولیتهای عمدهی این گروه، گرداندن توپخانه و حمل اسلحه
بود. ما چهار شبانهروز در واگنهای حمل کالا، به سر بردیم. بعداً ما سوار قطار شدیم
و شباهنگام به تیرمیز رسیدیم. اوایل ماه فبروری بود. روی پلاتفرمها تانکها نشسته
بودند، شامل واگنهای آتشافزا با پرسونلهای مخصوص. بعد از تخلیه، ما ده روز در محدودهی
15 کیلومتری تیرمیز توقف کردیم؛ جایی که اکنون چادرها برای استقرار، نصب شده بودند.
ما به تمرین تیراندازی رفتیم، کارگزاران سیاسی با ما صحبت کردند؛ بهخصوص در مورد اینکه
اصلاً معلوم نیست قرار است چه اتفاقی برای ما بیفتد.
پس از آن، خیلی زود جمع شدیم و به ما گفتند
که در منطقهی ترکستان در خاک اتحاد جماهیر شوروی باقی میمانیم یا هم با عبور از طریق
دریای آمو، در نقطههای مرزی جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان جای میگیریم. گروهی از
افسران برای شناسایی مناطق پایگاهی که قرار بود به آنجا منتقل شوند، انتخاب شدند.
اما پس از یک هفته، دوباره به ما گفتند که دستوری که دریافت کردیم، ما را به عبور از
مرز فراخوانده است.
قرار بود چه چیزی را تجربه کنیم؟ از یکسو
اضطراب و نگرانی داشتیم و از سوی دیگر، احساس شور و شوق جوانی و کلی یک نوع خوشبینی
داشتیم. ما کلاشینکوفهای [افتومات] АКА 7,62 خود را به اسلحهی 5,45 تبدیل کردیم. در آن زمان، این جاگزینی اسلحهها،
یک نوع راز و پنهانکاری محسوب میشد. با طلوع آفتاب، ما از مرز آمو دریا عبور کردیم
و اینگونه خیال بازگشت به میهن را به کلی از سر دور کردیم.
افغانستان خیلی غیردوستانه با ما ملاقات
کرد. قلمرو اتحاد جماهیر شوروی از پشت سر با چراعهای روشن، روشنایی میافروخت. هنگامی
که از مرز عبور کردیم، یکبار به صورت ناگهانی خود را در قرون وسطا یافتیم. نه آتشی،
نه روشناییای، استپ، کوهپایه و تماسها از راه دور به شکلی عجیب و غریب. فرمانده
هشدار داد، هر سرباز باید با چشم و گوش باز، گوش به هشدار و دستور باشد. مسیر مستعمرهی
ما قریب یک روز به طول انجامید. در نتیجه ما به یک استپ رسیدیم، ماه فبروروی بود و
استپ نیز سبز کرده بود. تانک جنگی پولک، زمین را کند و مسیری را برای عبور ما فراهم
ساخت. در چادر زندگی میکردیم. چادرها کوچک بودند و هر بیست نفر در یکی از آن به سر
میبردیم. لبهی چادرها را زیر خاک کرده بودیم تا فضا را کمی بیشتر کنیم. تشکها،
شنلها، تور و اموال شخصی خود را در کف چادرها پهن کرده بودیم.
ما در حدود هشت ماه در این استپ که در نزدیکی
شهر قندوز قرار داشت، ماندیم و پس از آن، جوخهی ما به بگرام منتقل شد. این منطقه با
فاصلهی 40 کیلومتری از کابل، در نزدیکی سالنگ قرار دارد. آنجا تشکلهای بزرگ نظامی
ایستاده بودند.
ما در حدود هشت ماه در این استپ که در نزدیکی
شهر قندوز قرار داشت، ماندیم و پس از آن، جوخهی ما به بگرام منتقل شد. این منطقه با
فاصلهی 40 کیلومتری از کابل، در نزدیکی سالنگ قرار دارد. آنجا تشکلهای بزرگ نظامی
ایستاده بودند.
در آنجا، موقعیت جبههی ما برای استفاده
از هوابردها تعیین شد. موقعیت ما در یک نطقهی حساس کوهستانی قرار داشت. ما در آنجا
مأموریتهایمان را در صف تفنگداران دریایی و همینطور در کنار سربازان دیگر، تکمیل
کردیم. در پایگاه، آموختن همهچیز میسر نبود، بلکه سربازان خود دست به هرچیز میبردند.
مانند کوچینشینها سرگردان بودیم. تا حد امکان سنگرهایمان را حفظ میکردیم، مشوره
میکردیم و منطقه را دور میزدیم.
هرگاه خودم را در آن لحظه تصور میکنم،
فکر میکنم بارانی از گلولهها جاری است. این چیزی بود که وجود داشت. اگر با تانکهای
چَیندار بروی، به طور منظم میشنوی: توک توک توک. تجهیزات تخنیکی پیوسته در حال گردش
بودند. وضعیت با تکرار، کاملاً آشنا شده بود. آنجا شمارشی در کار نبود؛ اینکه بخواهی
بشماری چندبار شلیک کردی. فقط میتوانید دریابید که به سویتان آتش گشوده میشود. افسر
فرمانده یا گروهبان، تمام تلاشش براین بود تا حملات را پاسخ دهد و در حفظ زندگی افرادش،
صرفهجویی کند.
به یاد دارم که گاهی وضعیت به گونهی دیگر
بود: یکی از ماشینآلات جنگی، کنار من همچون سفالی سقوط کرد. این وسیله شکست؛ در حالی
که من از زیر آن جان سالم بدر بردم. یقیناً این از سر خوششانسی من بود.
یکسالونیم در افغانستان باقی ماندم و
بعداً در ماه جولای سال 1981 از خدمت سربازی در آن کشور، مرخص شدم. زیاد افسوس نمیخوردیم؛
به دلیل اینکه گرچه عدهی زیادی کشته شدند؛ اما وظایفشان را انجام دادند. تا همان
لحظه، احساس میکردیم هیچ کاری انجام ندادهایم، ما چیزی زیادی نیاموخته بودیم و در
برخی از موارد، مثل خودآموزها عمل میکردیم. درست به همین خاطر بود که ما را در ماه
می اواسط تابستان، از مأموریت مرخص کردند.
به مادربزرگ و مادرم نوشتم، محل زندگی خود
را گزارش ندهند. به طور کلی نباید این کار را میکردند. از یکسو، چنین کاری ممنوع
بود و از سوی دیگر، نمیخواستم برای خانواده نگران باشم. در مورد سربازانی که در کنارشان
جنگیدم، چیزهایی میدانستم. اولین دیدارم پس از ختم مأموریت، ملاقات با ملینکوف ژیلتیوت
و پیتر کلاسوف بود. همراه یوری کلیشون هم ملاقات کردم که از اوکرایین بود. ویتیا میکولیچ
در بلاروس و ژنیا یکونکو با آنکه روس است؛ اما آن زمان در قزاقستان زندگی میکرد.
از هر گوشه و کنار خاک اتحاد جماهیر شوروی، مردم خدمت کردند و همهچیز قناعتبخش بود.
به صد شکر جنگ رسید به پایان
جنگ در آغوش افغانستان
جنگ چون مهمان ناخوانده آمد
جنگ چه در زندگی و چه در قلب، پایان آمد!
تو سرباز آنچه را وظیفه بود، انجام دادی
خوشحالید همراه هم، همه باهم
روز خروج نیروها، روز بازگشت به خانه
تو از دهانهی چرخ گوشت، زنده ماندی
برای تو خروج را تبریک
به سلامتی و شادمانی، دوستی آرزو میکنیم
صلح و آرامش تو کار تقدیر است
آسمان پاک بالای سرتان!
_______________
1- دان (дан) اسم
مکان است که ظاهراً در یکی از سواحل جنوبی روسیه قرار دارد.
2- سربازان
شوروی، به مجاهدین و جنگجویان مخالفشان در افغانستان، لقب ارواح (به زبان روسی یعنی
دوشی یا دوخی) را داده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر