سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۶ آذر ۱۱, شنبه

جفتِ چشمان غمگین که به زندگی خیره شده است



مهدی زرتشت/ کابل 2017

زندگی در کشورِ با نام کنونی «جمهوری اسلامی افغانستان» هرگز آسان نبوده است. کشوری که سال‏ ها درگیر جنگ و خشونت بوده، و امروز جز ویرانی و مشتی خاک، اثری از فرهنگ و تمدن، رفاه و امنیت و مهم تر از آن، امید به یک آینده روشن در آن دیده نمی‏ شود. کشوری که انسان‏ های بی‏ شماری را به ناچار از خود رانده است و جغرافیایی که در آن، انسان‏هایش زیر تلواری از سکوت و سیاهی، زندگی مشقت‏ باری را تجربه می‏ کنند. در این سرزمین، مرگ همچون سایه آدم‏ ها را دنبال می‏ کند و کلیت زندگی انسانی جز آه ستمدیدگان، ناله‏ ی مظلومان و اشک مستمندان، چیزی بیشتری نیست.
در کشوری که فقط یک شانس، صبح آدم‏ ها را به شب می‏ رساند و دست مرگ را از وجود آنها دور می‏ کند، نگاه‏ ها بیش از آنکه مسرور و امیدوارانه باشد، غمگین و افسرده است. در این میان، کودکانِ این سرزمین بیش از هر قشر و طبقه‏ ای، درگیر رنج و زحمت‏ اند- چنانکه حتا فرصت خودشناسی ندارند و رویاهای کودکانه آنها، زیر بار خردکننده زندگی، به شب تار و روزگار پرغباری فرو کاسته است. بی‏ شمار این جماعت محروم، در نبود هیچگونه قانون و فرهنگی که بتواند از حقوق آنها محافظت کند، به اشکال مختلف کار می‏ کنند، زحمت می‏ کشند و اکثراً بدون هیچ مرحمتی، آبلیله دست‏شان را به خانواده خود تقدیم می‏ کنند.
حکمت یک کودک نُه‏ ساله است. روزها در حول و حوش ناحیه سوم شهر کابل، در حال گشت‏زنی است. بار و بُنه او، فقط یک جفت کفش پاره و پوره، لباس مندرس و خاکی و یک کوله پشتی آبی رنگ است که زیر شعاغ آفتاب داغ و سوزان تابستان و پاییز و موج همیشگی گرد و خاک فاجعه‏ بار شهر، ریس ریس شده و رنگ و رویش را از دست داده است. این کوله پشتی، حامل اسباب مختصری است که روزانه، بطور معمول چند افغانی را در جیب فقیر او می‏ ریزد: یک جفت بُرس به رنگ سبز و سرخ، یک جفت قوطی رنگ سیاه و قهوه‏ ای و یک عدد جسم ملایم خشت‏ مانند که با آن، کفش‏ های مشتری‏ هایش را می‏ روبد. اما پشت سیمای آرام و چهره خسته‏ حال او، یک خیال قهرمانانه و یک انگیزه شجاعانه موج می‏ زند. وقتی از او می‏ پرسم که با این اسباب مختصر، می‏ تواند بطور متوسط روزانه مبلغ چند پولی کار کند، با تأنی پاسخ می‏ دهد: «حدوداً مبلغ صد افغانی».
حکمت نحیف، آرام و با اعتماد به‏ نفس است. به گفته خودش «نُه‏ ساله» است. این «نُه» سالگی در تلفظ کلماتی که به کار می‏ برد، کاملاً آشکار است: همچون کودکی که تازه دایره واژگان زبانی‏ اش را تکمیل کرده و زبانش هنوز نمی‏ تواند خیلی کلمات را به شکلی که درست است، ادا کند. ادب او با مخاطب و اراده استوار او برای زندگی، به هر مخاطبی فرصت این سوال را نمی‏ دهد که از خودش بپرسد، در درس و مکتب‏ اش موفق است یا نیست؟ با این حال من از او می‏ پرسم و پاسخ او این است: «صنف سوم درس می‏ خوانم. اول نمره صنف استم.»
حکمت پسر یک مرد میانسال است که با یک گاری زباله جمع‏-کن، با زندگی پنجه در پنجه است. یک برادر بزرگترش از خودش دارد که او نیز شغل حکمت را دارد. یک برادر دیگرش هم در یکی از انفجارهایی در شهر کابل، قربانی شده است و حکمت تنها می‏ تواند سنگ قبر او را تماشا کند. با این حال، حکمت نُه‏ ساله در کنار درس و مشق، بازوی یک پدر غریب‏کار است که ظاهراً زیر بار خسته‏ کننده زندگی، آرزوهایش برای یک زندگی ایدئال، فرسوده است.
کابل یک شهر افسرده و غمگین است؛ شهری که هنوز از ساده‏ ترین امکانات زندگی شهری محروم است، شهری که هنوز نظم زندگی شهری در آن دیده نمی‏ شود، شهری که لای کُپه‏ های مواّجِ دود و خاک و حجم وسیعی از بیکاری و فقر و بدتر از آن شهری که در کام مرگ و لحظه‏ های دمِ مرگ سقوط کرده است. چه بسا کودکان بی‏ شماری در این شهر زندگی می‏ کنند که زیر بارِ کارهای شاقه، شانه خم کرده‏ اند و فقر و فلاکت در جلوه‏ های فاجعه‏ باری، زندگی آنها را در خود فرو بلعیده است؛ حکمت اما یک قهرمان است. زیرا او در یک اقدام شجاعانه، روی پاهای نحیف خود ایستاده است. ادب و شجاعت او باعث شده است تا برخلاف شماری از کودکانی که دست به تکدی بلند کرده‏ اند و در نواحی مزدحم شهر، خودشان را به پاهای عابرین سنجاق می‏ کنند، اما او هم درس می‏ خواند و هم آبرومندانه کار می‏ کند. وقتی از او می‏ پرسم، دوست دارد در آینده در کدام رشته تحصیل کند و متخصص شود، لبخند آرامی بر لبان کبودش نقش می‏ بندد و پس از اندکی مکث، می‏ گوید: «پس از اینکه صنف دوازده‏ ام را تمام کردم، در دانشگاه کابل انجینری می‏ خوانم.» گرچه نگاه‏ ها و کلماتش مملو از شک و تردید است؛ اما او دوست دارد انجینر شود. شک و تردید نه به این دلیل که به تصمیم و انگیزه خودش اطمینان ندارد؛ بلکه بیشتر به این دلیل که کابل شهر مرگ است و تنها یک شانس است که می‏ تواند نفس زندگی را در وجود او نگه دارد. گویا او هر روز به برادر بزرگتر از خودش در فکر فرو می‏ رود که چگونه در لهیب آتش انفجار سوخت و جان عزیزش را از دست داد. در چنین حالتی، تنها یک امید و انگیزه شکست‏ ناپذیر است که می‏ تواند انسان‏ های این سرزمین را سرپا نگه دارد. برای کودکانی همچون حکمتِ نُه‏ ساله، صلح و یک آینده روشن، تنها یک رؤیا است. رؤیایی که از تهی هزار لایه فقر و فلاکت و از آنسوی آسمان دودخورده‏ ی کابل، همچون بارقه‏ ای از امید، خاکِ غم زندگی را از چشمان نافذ او می‏ روبد- همچنان که بُرس‏های او، خاک کفش‏های عابرین شهر را می‏روبد. اگر با کمی تأمل در مورد فیلم «رستگاری در شاوشینگ» از خودمان بپرسیم، چگونه می شود در بدترین حالت ممکن- در موقعیتی که هیچ امیدی برای زندگی نیست- بازهم مقاومت کرد، بدون شک، حکمت نه تنها الهامبخش است؛ بلکه او خود واژه «امید» است که زندگی را از خورجین مرگ، دزدی می‏ کند و سرودی از تلاش و ایستادگی را در گوش‏ های ما فریاد می‏ زند.    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر