سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۴۰۰ مرداد ۲۷, چهارشنبه

خاطره؛ بیست سال در سایه توهم و ترس

مهدی زرتشت 

15.08.2021

به خوبی به یاد می آورم. آنگونه که کوچکترین جزئیات آن از خاطرم پر نزده است: کودک بودم. در میان خیلی
از کودکان سرخوش دهکده کوچک مان. زندگی گرچه سخت بود و تقریبا هیچ بنیه اقتصادی قابل توجه در بساط پدران ما وجود نداشت. این سخن برای کسانی که طعم تلخ ناداری و فقر را چشیده اند، مطمناً معنی عمیق تری دارد. با این حال خوشحال بودیم، با کوچکترین بهانه، به صورت هم می خندیدیم، حس می کردیم از پس ابرهای تیره، نخی از امید خودش را به دست ما گره زده است. صبحگاهان را با صدای رادیوهای قدیمی پدران مان آغاز می کردیم. چیز زیادی از آنچه در اخبار گفته می شد، نمی فهمیدیم؛ اما گزارش های پر آب و تاب خبرنگاران از وقایع خونین کشور، خاطر کودکانه ما را می آزرد. هرچه بزرگتر می شدیم، به یأس و ناامیدی ما افزوده می شد.

چند روز می شد که آوازه بدی سر زبان های مردم دهکده می پیچید: قتل عام، بی رحمی، خشونت و... و خلاصه چیزهایی می شنیدیم که هوس زندگی را در تخیل کودکانه ما از جهان زیبا، پژمرده می کرد. انگار تمام آسمان کوچک دهکده را غبار ترس و ناامیدی فرا گرفته بود. حس می کردیم، شاید چند روزی زنده باشیم. شاید هم نه. بازهم شاید آری. زیرا مرگ پایان همه چیز است.

نیمه های روز بود. غبار وحشت، همچون ابر تیره سایه خودش را بر تمام آسمان دهکده گسترانده بود. کودکان پسر و تمام همسالان، نیمه های آن روز جمع شده بودند. چنانکه در عدم هیچ هشیاری، راهی بلندای یک کوه شدیم که بر نقطه آغاز دهکده ما از سمت شرق، اشراف کامل داشت. پشت صخره های سیاه و خاکستری سنگ های آفتاب خورده، پنهان شدیم. هر لحظه همچون پرنده های زخم خورده، سر خود را بلند می کردیم و نیم نگاهی به جاده خاکی می انداختیم.

فصل کار بود. خیلی مردم دهکده در سایه سار چپرهایی از خاشاک خرمن های گندم را زیر و رو می کردند. هرچند که امیدی نبود؛ اما انگار حس موهوم و گنگی ناشی از غریزه ذاتی، در چنان اوضاعی، رمق از بازوهای کارگر شان نربوده بود.

حدود یک ساعت گذشت. من و کودکان همسال ام، پشت آن دیوارهای سنگی کوه پیر، چشم به جاده خاکی دهکده دوخته بودیم. ناگهان، سر و صدایی در گوشهای ما پیچید. غَر و غُر و ترانه ای که با لحن کش دار ترانه های پشتو را با ریتم خاصی می خواند. فقط طی چند دقیقه مختصر، دیدیم که قطاری از داتسن های نو کهنه در حالی که پرچم های سفید بر گیره های آهنی آن بسته بودند، از کناره کوه نمایان شدند. سایه سنگینی از رعب و ترس، نه تنها تمام وجود ما را بلکه تمام زادگاه ما را فرا گرفته بود: طالبان بودند. خودشان بودند. با دستارهای سفید، موهای بلند و پرچم سفید.

***

چند سال پس از آن روز، در یکی از روزها آوازه شد که آمریکا به افغانستان حمله می کند. روز بعد، این آوازه ها به حقیقت پیوست. صبح یک روز خزان در حالی که کوله پشتی هایی از کتاب مکتب را روی شانه انداخته و به سمت مکتب می رفتیم، جنگده های آمریکایی قطار قطار از فراز آسمان زادگاه، می گذشتند و می گذشتند. حس امید چون گیاهی در شرف بهار، در دل مان هردم جوانه می زد. نگاه ها و لبخندهایی از خوشی، چهره کودکانه من و تمام همسالانم را برق انداخته بود. حس می کردیم، سایه مرگ جایش را به آفتاب زندگی داده است.

***

درس خواندیم. دانشگاه رفتیم. برای ادامه تحصیل، با شوق و انگیزه تمام، تلاش کردیم. فکر می کردیم ما برای این سرزمین درددیده و توده ی خاکستر، بارانی می شویم تا سبز شود. چهار سال پس از روزی که خبر سقوط «امارت ...» را شندیم، دوباره غبار وحشت و ناامیدی، بر ما چیره شد. این غبار سیاه رفته رفته و تا امروز تمام آسمان سرزمین را فرا گرفت.

***

هیچ شد. ما ماندیم و دنیایی از «هیچ». من و جسم غنوده در غم و غربت. تمام آرزوهای ما دود شد. چه اندازه غم انگیز! سرزمین: این خونابه ای محکوم به سیاهی از کودکی تا میانسالی، بغض اش را بر صورت غم زده ما نشکست. امروز دوباره حس ترس و وحشت بیست سال قبل در من زنده گشت. و این لحظه با اندوه عمیق و جانکاه، شعری را دکلمه می کنم که با گذشت هر روز، معنای عمیق تری برایم پیدا می کند: «این وطن، هرگز برای من وطن نبود». یعنی «وطن» نشد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر