سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه



جلوه های فرهنگ خشن در جامعه بحران زده

مهدی زرتشت

 قسمت اول
فرهنگ در تعریف کلی خود یعنی تمام داشته های یک جامعه. در این تعریف دیگر فرهنگ خوب و بد همه چیز یک جامعه را شامل می شود. هم علم، فلسفه، ادبیات، هنر، پویایی، اقتصاد، صنعت و هم جنگ، خشونت، کشتن و...
از آنجایی که فرهنگ جامعه افغانی، جلوه های خشین اش بر بخش های کارامد و نیک آن می چربد، در این مقال بصورت خیلی خلاصه با نگاه به چند داستان، حکایتی از این واقعیت دردناک و آزاردهنده، به جلوه های خشن فرهنگ اشاره می شود. فرهنگ خشن در جامعه بحران زده و هنوز درگیر جنگ و آشفتگی های سیاسی عجیب و غریب.
داستان نخست: قریب به یک هفته قبل، دو داستان به تعبیر خودم دراماتیکی در سایت های خبری به نشر رسید. هردو مورد قتل بود. اما یکی خیلی دراماتیک: هم خنداور و هم خیلی دردناک. قضیه اولی از این قرار بود که: پیرمردی در سنین هشتاد سالگی، خانم هفتاد ساله اش را به جرم اینکه او در رابطه زناشوهری اش صادق نبوده (به نقل قول از زبان خود پیرمرد خانمش یعنی همان زن هفتاد ساله بدگشت بوده) کشته است. این حادثه در ولایت کنر یکی از ولایت های شرقی کشور افغانستان رخ داده بود. اگر از شرح جزئیات این ماجرا که خیلی هم به ما معلوم نیست، بگذریم، شیوه قتل بسیار تکان دهنده است. طبق گزارش مقام های امنیتی، پیرمرد هشتاد ساله در حالی که نیروی کافی برای کارهای فزیکی در وجودش باقی نمانده و دستانش هم از فرط پیری و ضعف می لرزد، اول شب یا نیمه شب با تبری در دست وارد بسترخواب خانم هفتاد ساله اش می شود و گویا بی تأمل و هیچ درنگی، او را به قتل می رساند.
پس از اینکه این خبر به گوش مقام های امنیتی می رسد، آنها پیرمرد را دستگر کرده و برای محاکمه حاضرش می کنند. گفته می شود پیرمرد در هنگام تحقیقات ضمن اینکه به جرمش اعتراف کرده، از فرط ضعف پیری جلو دادگاه می لرزیده و در حضور فرزندان و نوادگانش، حکم دادگاه را که شانزده سال حبس (؟) است، به خوشی قبول می کند.
نکته دراماتیکی در این داستان وجود دارد. پیرمرد هشتاد ساله که اکنون تمام غرائز اش رو به مرگ است و غریزه شهوانی اش هم منفعل و از کار افتاده، زنش را تنها به توسط اینکه گویا از زبان کسان دیگر شنیده که او بدگشت(یعنی بدکاره) است، می کشد. و دراماتیک تر اینکه پیرمرد پس از صدور حکم دادگاه مبنی بر حبس 16 سال که آن هم به خاطر پیری پیرمرد تخفیف داده شده، می گوید، این جزا برای او اگرچه با توجه به سن و سال اش کمی سنگین است، اما او هیچ غصه این کیفر را ندارد. پیرمرد لابد با لحن خرسند آمیزی که بدون شک در پس آن حس دردناک غربت همسرش هم پنهان شده باشد، می گوید: به حکم دادگاه احترام دارد و شاید نتواند 16 سال را در زندان سپری کند. شاید مرگ خودش این کیفر را تخفیف دهد و تا پنج سال- کمتر یا بیشتر- پیرمرد در زندان بمیرد.
داستان دوم: قریب یک هفته پیش گزارشی به نشر رسید که در آن گفته شده بود، تازه عروسی در شهر غزنی (از ولایات مرکزی افغانستان) به ضرب یک فشنگ از میله تپانچه به قتل رسیده است.
این داستان نیز خیلی دراماتیک است: پسر نابالغ یا نو بالغ، با خواهر بزرگترش که چهار ماه قبل عروسی کرده، در یک اتاق قرار دارد. شاید نیمه های روز است و نور کافی از روزهای نیمه آفتابی زمستان سرد، از پنجره داخل اتاق تابیده و تمام اشیای اتاق اکنون در شعاع این نور فتنه انگیز، می درخشند. به شمول یک تپانچه سربازی مال شوهر خواهرش یعنی شوهر مقتول. پسرک نابالغ به رسم شوخی تپانچه را بر می دارد رو به خواهرش می گوید: می کشمت. اتفاقاً در همین لحظه، پسر با دست و پا چلفتی تمام که گویی هیجان تپان بازی های روزهای عیدی میان کوچه ها با افراد همسن و سال اش هم به سرش زده، به رسم خوشی ماشه را می کشد. فشنگ با سرعت و گداختگی تمام بدون هیچ شوخی از میله خارج می شود و قلب یاسر خواهرش این تازه عروس را هدف قرار می دهد. لابد خواهرش دلمه های خون را روی تنش می بیند، با تعجب تمام طرف برادرش نگاه می کند و برادر هم که هنوز نمی داند چه اتفاقی افتاده، گویا یا فرار می کند یا هم گریه و زاری سر می دهد. بعدش در حالی که جسد خواهر تازه عروس هنوز روی اتاق است، پسر تپانچه باز به توسط نیروهای امنیتی دستگیر شده و به دادگاه برده می شود و آنجا هم به حکم دادگاه، برای قاتل کیفر تعیین می شود.
حالا مایلید داستان تازه عروس دیگری را هم بشنوید؟ شنیدید ولی اینجا چاره ای نیست باید کمی از آن داستان هم گفت.
داستان سوم: قبل از وقوع این دو حادثه، داستان غم انگیز دیگری رسانه ای شد: مقام های امنیتی ولایت بغلان زندگی تازه عروس را نجات دادند که طبق داستان، به مدت شش ماه یا بیشتر در یک تاریک خانه زندانی شده و بواسطه اشخاصی که وظیفه مجازاتش را گویا بر عهده داشته اند، روز چندین بار مورد شکنجه قرار می گرفته است.
سرنوشت غمبار این تازه عروس پانزده ساله به استثنای سرنوشت غمبار سراسر زندگی اش و اصلاً تاریخ اش، از زمانی شروع می شود که این دختر گویا از سر ناچاری و ناگزیری، به عقد یک مرد 30 ساله در می آید که سرباز است و در قطار اردوی کشور مصروف انجام وظیفه.
ماه عسلی هم در کار نیست. عروس همچون برده ای به کیفرگاه خانواده داماد استخدام می شود. شوهر که مصروف انجام وظیفه است و کمتر در خانه، خانواده اش به کیفر سحر گل شروع می کنند. به اساس شواهد و گزارش ها، خانواده شوهرش، سحرگل را تنها به این دلیل به کیفر دردناک و مرگ آوری محکوم می کند که او به تن فروشی تن نمی دهد. خب شاید به این دلیل بوده باشد که خانواده شوهر حتماً محتاج پول بوده دگه. به هر صورت، اما ننگ و حس قدرت گرایی و اتوریته خانوادگی این خاندان که همه ریشه در باورها، عقاید، سنت ها و جو غالب خشونت چند صد ساله کشورش دارد، باعث می شود زیوس وار به جان سحرگل بیفتند و هر روز بدن او را با انبور و چنگال های آهنی زخمی کنند و تکه ه ای گوشت شان را بکنند. این کیفر زیوس وار، به مدت قریب به شش ماه ادامه پیدا می کند. در آخرین لحظه هایی که عروس دیگر هوش، قدرت، جرئت، متانت و تمام احساس خود را از دست داده و زیر بار خردکننده آن همه کیفر بدون گناه، در شرف مرگ به سر می برد، نیروهای امنیتی- این معجزه های کم تحرک- معجزه می کنند و او را در آخرین لحظه از مرگ نجات می دهند.

قسمت دوم
این اشاره تنها به سه مورد بود. جلوه های دیگری از این فرهنگ خشن، از جامعه گرفته تا یک جماعت کوچک و از یک جماعت کوچک گرفته تا خانواده و در نهایت افراد را در بر می گیرد.
تکیه بر معیار توانایی فزیکی، زور، قهر، خشونت، قانون گریزی، زیر پا گذاشتن اصول زندگی اجتماعی و رعایت نکردن حقوق دیگران، مواردی است که از زمان های دور تا حالا در خاک کشور چیرگی داشته و هم اکنون نیز غوغا می کند.
اگر بیاییم درام آن پیرمرد که خانم هفتاد ساله اش را (تازه حتا اگر پنجاه ساله هم فرض کنیم) به جرم این که در روابط خانوادگی اش صادق نبوده و به قول خودش بدگشت و بدنام بوده است به قتل رسانده، مورد ارزیابی قرار بدهیم، از میان صدها دلیل، می توانیم نتیجه گیری کنیم که عدم آگاهی و نبود سواد کافی برای فعل زندگی و همین طور چیرگی فرهنگ های سنتی که سنتی ترین عناصر مذهبی را نیز در دورنش دارد، جهان بینی و اساساً تمام غرایز- به معنای اخص- او را چنان در قبضه گرفته که او بی هیچ سنجش عقلی مبنی بر اینکه چطور ممکن است یک فرد هفتاد ساله که بی هیچ تعارفی چیزی از عمرش برای مشرف شدن به مرگ نمانده و تمام غرایز اش نیز مرده است، به قتل برساند. آنهم با این ادعا که همسرش بدنام بوده. زیرا اگر واقعاً دلیلی که این پیرمرد در اعترافش جلو دادگاه گفته است، همین باشد، عقل خود می سنجد که بدکاره یا بدگشت در معنای متعارف مربوط به فرهنگ افغانستانی یعنی کسی که به دنبال اطفاء غریزه اش (غریزه شهوانی) به دنبال راه های نامشروع است، در سنین هفتاد سالگی، چطور ممکن است دست به این کار بزند! این کمی خیلی خنداور و غیر قابل باور است. اما هر چه هست، اگر مرگ او ناشی از حس بدبینی شوهرش بوده باشد، قضیه خنداورتر است. بعید هم نیست. زیرا در اکثرا قریه و قصبات کشور- در دور ترین مناطقی که نه از علم و سواد خبری است و نه از هیچ چیزی دیگر- واقعیت هایی وجود دارد که آدم باشنیدن آنها، به راستی نمی تواند همه آن را باور کند.
نوعی نگاه بدون سنجش و در غیاب عقل و آگاهی در وجود چنان انسانهایی، غیرت سنتی و قبیله ای آنها را چنان فربه می کند که در لحظه های آخر عمر را که می شود غروب زندگی نام گذاشت، به جای اینکه دست همدیگر را بگیرند و احساس تنهایی مرگ اندیشی طبیعی را بر خود شان تحمل پذیر سازند، با تبری به بستر خوابش می رود و او را به شکل فجیع به قتل می رساند.
اگر از گفتن در مورد داستان سحرگل نیز صرف نظر کنیم، چه دردناک تر اینکه پسر در شرف جوانی، به خاطر گرایش بیش از حد اش به اسلحه و کشتن، اسلحه واقعی را بر می دارد و با یک شوخی دراماتیک، خواهر تازه عروسی کرده اش را می کشد و به خاک مرگ می نشاند!. خب، بعید هم به نظر نمی رسد. زیرا این پسر بنا به خواست و گرایش بیش از حد اش به اسلحه و کشتن، اسلحه واقعی را با اسباب بازی اشتباه می گیرد و در یک لحظه زندگی انسانی را که شاید خیلی وابسته به زندگی هم باشد، نابود می کند. انتظار هم می رود. همه شاهد است که در جشن و اعیاد تمام اسباب بازی کودکان، اسلحه های گوناگون پلاستیکی است که خیلی شباهت نزدیک به اسلحه های واقعی دارد. خانواده های بجای اینکه به درس، تعلیم و تربیت فرزندان شان توجه کنند و هرگاه عید و یا جشنی فرا برسد به جای اینکه برای آنها اسباب بازی سالم بخرند، اجازه می دهند آنها روزشان را با اسلحه بازی و زدن و کشتن به سر برسانند.
همچنان در افغانستان هنوز رسم نشده است که مردم بچه های شان را از دیدن هرنوع فیلم های اکشن و زدن و کشتن پرهیز بدهند. فیلم ها بدون هیچ سانسور و مانعی در معرض دید کودکان گذاشته می شود. دیده شده است که اکثرا این بچه ها، دقیق همان اکت واداهایی را در می آورند که در کشتی کج یا فیلم های کانگستری دیده اند. البته این در افغانستان عادی است. تقصیر را نمی شود یکسره به دوش خانواده ها انداخت. فضای غالب با تاریخ نکبت بار و غمبار کشور، جامعه را در چنان فقر عقل، جهان اندیشی و فرهنگ نیک و سالم قرار داده است.
این ناهنجاری ها، تنها در پیرسالان بی سواد و وابستگان متعهد سنت های قبیله یی و کودکان دیده نمی شوند؛ بلکه در میان جماعت جوانان و تمام آن، نیز در نمود و نمادهای گوناگونی قابل مشاهده است.
وزارت تحصیلات عالی کشور خود شاهد است و از این موضوع بی اطلاع نیست که سالانه به تعداد چندین دانشجو- دانشجو!!!- از کشورهایی که برای بورس های تحصیلی فرستاده شده اند، به جرم خلاف و قانون شکنی، رد یا به اصطلاح دیپورت شده به افغانستان برگردانده می شوند. از روحیه افراد افغانستانی چنین دریافته می شود که سالهای جنگ و خشونت، در نبود سواد و آگاهی و عقل کافی و شعورمندی، به لحاظ روانی بسیاری از افراد را در وضعیتی قرار دارد است که آنها از نظم، قانونمندی و شعورمندی و رفتار نیک و صلح جویانه و نوع دوستانه، حتا احساس بیزاری می کنند. آنها مدام به تکرار همان قانون گریزی، بد فرهنگی، خشونت، و بی نظمی می پردازند و آرامش، سلامت و آسایش چندین همنوع دیگر خود را به هم می زنند.
در تمام این موارد نا بهنجار، فقط یک دلیل بزرگ نهفته است که او خود ناشی از یک واقعیت دیگر است. تمام این غیرت باوری های قبیله یی و غیر عقلانی، تمام این جهان اندیشی های تاریک و سنت زده، پوسیده و پر از آشوب، تمام این سوء استفاده های از زور و توانایی های فزیکی، تمام این سوء استفاده ها از آزادی و اختیار در نبود یک قانون مستحکم و دارای قوت اجرایی، و تمام این رفتارهای قانون گریزانه، قانون ستیزانه و بی ادبانه حتا در محیط آکادمیک، ریشه در فقر فرهنگی- به یک معنا- و ریشه در فقر سواد و آگاهی و جهان اندیشی سالم افراد دارد. نمی شود یک شبه در مقابل این همه ناهنجاری قیام کرد. آن پیرمردی که در شرف مرگ همسرش را به اتهام بدگشتی می کشد، چگونه ممکن است اندیشه اش را تغییر بدهد و یا چه منطقی به شکل اجبار می تواند به آنها بفهماند که زندگی اینطور نیست که تو می بینی. زندگی بهتر از این هم وجود دارد. تمام این ناآگاهی ها و باورهای عجیب و غریب سنتی و قبیله یی، ناشی از جنگ های چندین ساله است که عمرش از دو سده بیشتر است. اما با وجود این، حد اقل خود افراد بیایند کمی خود شان را مورد سوال قرار بدهند. آن جامعه، آن جوانان و آن خانواده هایی که از خریدن و بازی کردن اسلحه در دست فرزندان شان، هیچ چیزی به اندیشه شان نمی رسد. بهترین راه برای آدم شدن و آدم خلق کردن، این است که دستکم تمام آنانی که ظرفیت تغییر را دارند، خود شان را متحول سازند. به جای قانون گریزی، از قانون اطاعت کنند. به جای صدمه رساندن به دیگران و به عوض اینکه آسایش و آرامش دیگران را به هم بزند، بیایند رفتار شان را اصلاح کنند. بطور کلی فرهنگ یک جامعه، معرف همان جامعه است. از سویی، تنها تحول فکری و اندیشه یی افراد جامعه است که منجر به تحول تمام ابعاد زندگی آنها می شود. اقتصاد بدون کمترین تحول فکری و تحول جهان اندیشی اگر حتا بوجود هم بیاید، هیچ دردی دوا نمی کند. دستکم زمانی جامعه می تواند از این وضعیت بحران زده بیرون بیاید که ابتدا زمینه تحول بوجود بیاید در ثانی، افراد و جامعه فرهنگ و جهان اندیشی شان را تغییر بدهند. زیرا حرف همان حرف یک سیاستمدار در یکی از فیلم هاست که می گوید: این خورشید نیست که دنیای آدم را روشن می کند. دنیای آدم از درون آدم روشن می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر