سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه


تک نگاری هایی از صحنه های مختلف زندگی
1
20 سپتامبر 2012، آلماتا

روزهای اول دانشگاه بود. ترم اول. در واقع نخستین روزهایی از آشنایی با استادان، دانشکده و همصنفی هایی می گذشت که در اولین نگاه، آدم های جذابی بودند. مهربان و اکثرا کسانی که سر به سر کسی نمی گذاشتند گرچه عاداتی داشتند که به ظاهر چندان برایم جالب نبود.
بد نبود؛ اما یک کم احساس ناآشنایی می کردم. آن هم وقتی که در کلاس درس، نمی توانستم تمام حرف های استاد را بفهمم. بخصوص آن عده از خانم استاد هایی که تلفظ درستی هم نداشتند و طوری هم می زدند که انگار از زبان یک طوطی، بخواهی جمله ای را بفهمی. از این رو، ساکت می نشستم. به تمام سوال ها و بحث و نظرهایی که در کلاس درس پیش می آمد، تنها گوش می سپردم. حتا به سوالاتی از استاد که می فهمیدم منظورش چه است اما از سویی تمام هم کلاسی هایم گیج می شدند، نمی خواستم پاسخ بدهم. البته این کار به دلیل عدم آشنایی ام با استاد و یا احتمالا محیط درسی و دانشگاهی نبود. بلکه بیشتر یک امر شخصی بود. یک امر فراتر از همه ی اینها.
بیستم سپتامبر، پس از لحظه های زیاد گشتن این طرف و آن طرف، آن هم به خاطر اوراق ثبت نام و رونوشت های گذرنامه و دیپلم، سخت خسته بودم. هم اتاقی ام که آدم تقریبا دست و پا چلستی و از همه چیز گریزان بود، نبود.
رفتم تا کنار رودخانه. رودخانه ای که از وسط شهر گذشته، و من اکثر وقت ها می رفتم آنجا، بالای یک دراز چوکی خالی لم می دادم و کتاب ام را در می آوردم. شروع می کردم به مطالعه و معمولا قلم و کاغذی هم با خود داشتم. گاهی اگر چوکی های کنار رودخانه همه پر از آدم بودند، می رفتم و در کنار کسانی می نشستم که سرشان به حرف و حدیث و ماجرای های عاشقانه گرم بود.
آن لحظه، رفتم تا کنار رودخانه. ساعت های سه بعد از ظهر بود و آفتاب اول خزان، با نور مستقیم از آسمان می تابید. نور گرم و آزار دهنده ی بود. خیلی آزار دهنده. کت و شلوار یکدست سیاه رنگ تن ام بود با یک کیف بغلی سیاه که چند تا کتاب، کمپیوتر لب پاب و برخی دیگر از اوراق را درون آن گذاشته بودم. البته به شمول "رویای مرد مضحک" که آن روزها از خواندن آنها آنهمه لذت می بردم. ساعت سه بعد از ظهر بود. راس ساعت چهار باید سر کلاس حاضر می شدم. این مدت محدود را باید مطالعه می کردم. چند روزی شده بود، مصروفیت هایم بیشتر شده و وقت کمی برای مطالعه و نوشتن پیدا می کردم. باید روزنامه می خواندم. روزنامه های روسی زبان. بعد در ساعت درسی، برخی مطالب و گزارش و مقاله های آن را برای استاد جلو صنف به بحث می گرفتم. گرچه این کار خوشایند بود؛ ولی سخت بود و برای من قدری مشکل تمام می شد. چه بدتر اینکه وقتی متن را می خواندم، به جای اینکه به مفهوم جملات توجه کنم و بخواهم یک برداشت کلی از آنها در ذهن ام جا دهم، فقط درگیر با کلماتی می شدم که جدید بود و معنای خیلی از آنها را نمی فهمیدم. در آخر، کلمات و جملات نیمه پاره را تحویل استاد می دادم.
کمی قدم زدم. صندلی های هردو طرف رودخانه، پر از آدم بود. دختر و پسران جوان که به گمانم اکثرا دانشجو بودند و برای گذراندن وقت، می آمدند کنار رودخانه. روی چوکی ها یکی و دوتایی و چندتایی لم می دادند، سر شان را در آغوش یکدیگر می گذاشتند و یا هم مصروف معاشقه بودند در حالت خوابیده، ایستاده و نشسته و خلاصه هر آنچه که به قالب و ساخت بدن شان جور در می آمد. آن روز هم سراسر صندلی ها پر بود. همه جوان بودند و حتا آدم های مسنی هم دیده نمی شد که معمولا تنها می نشستند و چرت می زدند. من هم با استفاده از فرصت، بلکه از سر ناچاری، می رفتم و بدون کلام با آرامش تمام کنار آنها در گوشه ای از صندلی می نشستم. کتاب را در می آوردم و شروع می کردم به مطالعه.
برگشتم. خیلی شلوغ بود. پیش خودم محاسبه کردم اگر برای گیر آوردن یک صندلی خالی اینجا بگردم، وقت ام بی جهت هدر خواهد رفت. همین حالا هم پانزده دقیقه از وقتی گذشته بود که آن را اختصاص داده بودم به مطالعه. پیش خودم سنجیدم می روم روبروی دانشکده در سایه ای روی صندلی می نشینم و تا ساعت چهار مطالعه می کنم. آخرین داستان از مجموعه را: رویای مرد مضحک.
آمدم. همه ی صندلی ها دوباره پر بود. گویا از یاد برده بودم این جا جایی برای مطالعه پیدا نمی شود. در اولین ردیف از صندلی درون محوطه دانشگاه نشستم. می دانستم چرا فقط این صندلی خالی بود. زیرا درختی در کنار خودش نداشت و آفتاب ظهر خزان آنجا جل می زد. نشستم. کیف بغلی ام را گذاشتم کنارم و کتاب ام را درآوردم. ورق های یادداشتم را از درون اش کشیدم و برای اینکه مزاحمتی برایم ایجاد نکند، گذاشتم میان دفترچه. در کنارم.
شروع کردم: من آدم مضحکی ام. حالا دیگر به من می گویند دیوانه....
دیدم پای راست ام تا عینک زانو لوچ شده، شلوارم کشیده شده به طرف بالا و سفیدی پوست پایم از فاصله های دوری، خودش را نمایان کرده. شلوارام را با احتیاط پایین کشیدم. این بار پای چپ ام را روی پای راست انداختم. و ادامه دادم: این خودش نوعی ترفیع به حساب می آید به شرط اینکه باز هم نگویند من همان آدم مضحک همیشگی ام...
متوجه شدم این لعنتی شلوارم، دوباره بالا کشیده شده و از شدت فشار، این بار پای چپ ام از پاشنه تا عینک زانو لخت شده است. هردو پایم را راست کردم. دوباره ناراحت بودم. این صندلی بلند بود و وقتی روی آن می نشستم، اگر یک پایم را روی پای دیگر نمی انداختم، احساس ناراحتی می کردم. زیرا در آن صورت هردو پایم در هوا معلق می ماند بدون اینکه آن را به زمین تکیه دهم. از یکسو نگاه های متعجبانه عابرینی که از جلو ام می گذشتند، مرا ناراحت می کرد. عجیب و متحیرانه نگاهم می کردند. من نمی دانم آیا آنها از چه چیز من تعجب کرده بودند: از کیف بغلی سیاه ام، از کتاب ام که عنوان سرخ اش با همان خط درشت، در نظر آنها بیگانه بود یا هم کت و شلوار سیاه ام با پیراهن آبی. و یا هم موی سپید سرم که به سن ام نمی خورد. حقیقتا خودم اینطور محاسبه می کنم که همه اش باعث تعجب آنها شده بود. اینکه تنها نشسته بودم، اینکه سرگرم مطالعه داستان ام بودم، اینکه موهای سرم سپید بود و بدون اینکه رنگ کنم، آن را به حالت خودش رها کرده بودم. احتمالا هم کمی آشفته و ژولیده شده بود، و اینکه کت و شلوار تن کرده بودم. لباسی که خیلی کمتر مردمانش می پوشند. البته این همه از آنجایی برای آنها قدری تعجب آور بود که آنها خود به هیچ یک از این اصول و برنامه و فورم، نه عادت داشتند و نه حتا آن را می دانستند. آنها نمی دانستند کسی می خواهد در همه جا مطالعه کند، لباس های یکدست معمولاً در نظر آنها خیلی رسمی می آمد و حتا آن را مال پیرترها می دانستند، سخت وابسته به زندگی، جوانی، زیبایی بودند و از این رو دیدن موی سپید آن هم روی سر پسری که سن اش بالاتر از بیست و سه سال نمی خورد، برای آنها فوق العاده شگفت انگیز و غیر طبیعی بود.
و با زحمت تمام ادامه دادم: اگر موقع نگاه کردن به آنها این قدر غمگین نمی شدم، ممکن بود من هم همراه شان بخندم...البته نه به خودم، بلکه چون دوست شان دارم. برای این غمگین می شوم که حقیقت را نمی دانند، در حالی که من می دانم. خدایا، چه قدر سخت است آدم تنها کسی باشد که حقیقت را می داند! ولی نخواهند فهمید. نه، نخواهند فهمید.
اما این نگاه های متحیرانه و کنجکاوانه که برای من چیزی بیشتر از یک آزار نبود، مرا واقعا ناراحت کرد. این زنبورهای مزاحم و این مورچه های مضحک با نگاه شان از من چه می خواستند. در حالت گذر، به من نگاه می کردند، با جفت چشمان خرفت و بد ریخت شان خیره می شدند. وقتی نگاهم به نگاه آنها می خورد، نگاه شان را از من می گرفتند و می رفتند به راه شان. حتا یکی از آنها وقتی از کنار گذشت، چیزی گفت. به من نگاه کرد و چیزی گفت. نفهمیدم. مثل این بود که می گفت در این گرما، با موهای سپید، تنها، با کت و شلوار سیاه رنگی در تن کتاب مطالعه می کنی؟!!! هاهاها عجب آدم هایی!
اما پس از لحظه ای، واقعاً به حالم پی بردم که مدت بیست و چند دقیقه ای را که اینجا نشسته ام تا کتاب بخوانم، بیهوده گذشته است. کاملاً بیهوده. زیرا نگاه های عابرین نمی گذاردم، آفتاب خیره و سوزناک است، چندان محیط خلوت و آرام نیست؛ بلکه سر و صدای عابرین، ترق و تروق بوت های کری بلند دخترانی که با غرور عجیب و غریب از روی سنگ فرش راه می رفتند، خنده دانشجویان پسر، صدای معاشقه، و... همه در گوشهایم هجوم می آورد و یکجا داخل می شد.
بلند شدم. تقریباً خیلی ناراحت بودم. نمی دانم. به زحمت به اطرافم نگاهی انداختم. همه چیز سر جای خودش بود. کتاب و دفترچه را گذاشتم داخل کیف. راهی دانشکده شدم. از کنار یک رج صندلی های زرد رنگ گذشتم، از کنار گل های طبیعی که در کورت های مستطیلی، کاشته شده و خانم میانسال داشت با دست های نازک اش آنها را وجین می کرد. رفتم تا نزدیکی دانشکده. در سایه تیره درختان اطراف دانشکده، دوباره صندلی ساده چوبی گذاشته شده بود. دو قطار مقابل هم. دو دختر و سه پسر دانشجو آنها بودند. سیگار می کشیدند. گویا خیلی مد بود. دختری که داشت سیگار می کشید، مغرورانه به اطراف اش نگاه می کرد. مطمئین ام حتا...
لبانش سرخ بود. شاداب و تازه. به گفته ی صادق هدایت، آن لبان تازه، انگار تازه از یک "بوسه طولانی" بیدار شده بود. پستان های جمع و جوری داشت، یک دامن کوتاه پوشیده بود. دامن تا نصف راه های سفید و گوشتی اش بود.
و تا این مطلب را نوشتم، ساعت درسی فرا رسید. وقتی رفتم، سه هم کلاسی روی صندلی ها نشسته بودند: الیونا، آیگریم و بانو الکساندرا که همه به اختصار او را بانو صدا می زدیم. خودش هم دوست داشت فقط بانو صدایش کنیم. اما هنوز وقتی به الینا نگاه می کردم، خنده ام می گرفت. بعد از لحظه های طولانی صحبت با الینا، هنوز نمی توانستم نگاه هایم را از او بگیرم. مثل درخت بلند بود. لحظه ای که جلو اش ایستاده بودم، خیلی خوب محاسبه کردم. قد من فقط تا سینه اش می رسید. خانم جوان بیست و سه ساله، والیبالیست و عاشق موسیقی و شعر، با موهای روشن و صاف و اندام لاغر. لحظه ای بعد، دروازه باز شد. همه بلند شدیم و سلام دادیم: عصر بخیر خانم اِلِنا ایوانوونا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر