سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه


مردی در جستجوی عدالت

این یادداشتی از دو سال پیش است. هنوز یادم است. نیمه روز بود. اواخر تابستان در حالی که مثل همیشه آسمان کابل را لایه تیره از گرد و خاک و کثافات پوشانیده بود. نمی دانم برای خرید رفته بودم در بازار کوته سنگی یا هم فقط قدم زدن و وقت گذراندن. سرراهم پیرمردی قرار داشت که مرا به مصاحبت با خودش وا داشت. آنچه نوشتم اینجاست. فکر کنم این نوشته را همان وقت در یکی از سایت های انترنیتی به نشر رساندم. ولا وقتی امروز آن را مرور کردم، گفتم بد نیست آن را در وبلاکم هم قرار بدهم. 


براتعلی خسته خسته نگاهم می کند، با یک جفت چشمان نافذ، کنجکاو و نقاد. ظاهر آرام دارد اما به نظر می رسد دردی به حجم کوه، بر وجودش سنگینی می کند. و آرمانی که دیگر در ذهن و ضمیرش مرده است و همه به خاکستر تبدیل شده است. اما او در پرس و جوی عدالت و انسانیت است. این یعنی مایه درد؛ در روزگاری که همه چیز گند و بی خاصیت و نفسگیر شده است.
او یک دست فروش است. کهنه فروشی می کند و به قول خودش «به این ترتیب قوت حلال شش عیالش را آبرومندانه» بدست می آورد. اما همین که می فهمد من نه یک مشتری، بلکه آدم از راه رسیده ام که از روی هوس می خواهم با او مصاحبتی داشته باشم، با خوشرویی تمام، خوش آمد گفته و حضورم را می پذیرد.
می گویم: «از زندگی بگو، از روزگار و از خودت.» چه می دانم. آدم ها هویت ناشناخته دارند. خیلی ها عصبی اند و همین که سوال هایی از این قبل کردی، به رخت می تازد، عصبانیت ناشی از روز و روزگار را یکباره به صورتت می ریزد، درد و رنج های وضعیت کسالت بار زندگی سیاسی و اجتماعی را با بغض تمام سرت خالی می کند، موارد زیادی از این قبل برخورد ها را عیناً دیده ام و تجربه کرده ام. از این رو، وقتی کنار این پیرمرد قرار می گیرم، به صفت یک مشتری  مردد در انتخاب لباس، همه آن جنس های رنگارنگ خارجی را یکی یکی زیر و رو می کنم. در حالی که جملات ساده و لشم و لعاب دار بر زبان می آوردم تا بلکه اعتماد او را جلب کنم و بتوانم انگیزه مصاحبت با خودم را در او بوجود بیاورم، می گویم: «ببخشی، من خیلی پر حرف هستم. امیدوارم خسته نشوی.». اما براتعلی، پیرمردی است متین، آرام، منطقی. او گویی از این جمله ها تعجب کرده است. موذیانه نگاهم می کند و بعد می گوید: «نه نه. اتفاقاً من از جوانانی مثل شما خیلی خوشم می آید.» او خیلی زود با من کنار می آید. دیگر فهمیده است من نه یک مشتری، بلکه یک آدم حراف و پرگویی هستم که در عین حال از مصاحبت با پیرمردان و گذشته از آن: گارگران شکست ناپذیر، با ایمان پایدار و روح سرشار از امید و تلاش، خوشم می آید. بلکه اگر او واقع بینانه مرا تحلیل کند، انگیزه این کار را از روی صفحه مغزم این گونه خواهد خواند که با خط خوانا نوشته ام: هر گاه از زندگی خسته می شوم، برای کسب نیروی مجدد به هدف ادامه این فعل تکراری، به سراغ کارگران می روم تا با مشاهده ایمان و توان آنها، مجدداً نیروی زندگی برگیرم.
 او نخست از زندگی خودش می گوید: «شش عیال دارم، مستأجرم و قوت شش عیال به گردنم است. از فروش یک تعداد لباس کهنه که اینجا می بینی، پول ناچیزی بدست می آورم. این پول به سختی مقداری نان و آسایش را برای ما فراهم می کند. زندگی است، باید زندگی کرد، زیرا این وظیفه ماست که باید زندگی کنیم. مبارزه کنیم، تلاش به خرچ دهیم. مرگ انتخابی، شکست در برابر زندگی است و شکست قبول یک نکبت است، سر فرود آوردن و تسلیم شدن است...» من که مسحور حرف های این کارگر فرتوت اما سراسر انرژی، امید و تلاش شده ام، در دلم جمله های فاکنر را تکرار می کنم: «امید را دشوار تر از هر چیز دیگر می توان قطع کرد یا از دست آن خلاصی یافت و رهایش کرد... این بر عهده ماست که مبارزه کنیم، پایداری کنیم، تاب آوریم و اگر بتوانیم باقی بمانیم.» به صورت و اندامش تکیده اش که در سرمای چله ششم دلو- روز افتتاح شانزدهمین دور از پارلمان کشور- از زیر یک پیراهن نازک و یک ردای فرسوده و وصله خورده، می لرزد، نگاه می کنم. می گویم: «خب، با این سن، فکر نمی کنی کار برایت سختی می کند؟» وقتی به نگاه های تعجب آمیز او نگاه می کنم، ملتف می شوم سوال احمقانه ای کرده ام. زیرا او شکست ناپذیر است، او ذره ذره وجودش را با معجون جاودانه تلاش و انرژی و عدم تسلیم در برابر مرگ و نابودی، سرشته کرده است. وظیفه او زندگی است، او شکست را نمی پذیرد، او مبارزه می کند و عزم راسخ او در راه زندگی و مبارزه، همچون یک صخره ای پر پهنا و شکت ناپذیر، در برابر مرگ ایستاده است، او به گفته ماکسیم گورکی از آن «نجیب زاده» هایی است که «حیات خود را با روح مقدس زیبایی ملهم» ساخته است، «عفت، غرور و شهامت» او در راه بیداری و هوشیاری و عدم تسلیم، انتخاب راهی است که در آن میل به حقیقت، «مبارزه با پستی ها» را نه تنها در وجود خودش، بلکه در وجود تمام کارگران، زنده می سازد و به فعل در می آورد.
او پاسخ می دهد: «آری، پیرم، شصت سالم است، کار برایم سختی می کند، اما زندگی است، باید مبارزه کرد، باید تلاش کرد و با اراده محکم، باقی ماند.» اما او سراسر درد است. او می گوید، نتیجه شصت سال زندگی او، همه تلخی، زجر و مرارت بوده است. آرمان او تحقق عدالت و وحدت ملی است. «شهریار» براتعلی، بدترین و شنیع ترین مردانی است که با عصای قدرت، ذلت خریده اند. او در سودای نفی ذلت، نفی تعصب، نفی ظلم، نفی خودخواهی، نفی تبعیض، نفی فریب و نفی تمام زشتی ها و پلشتی هایی است که آرمان او را در گور تاریک نکبت، زندانی کرده است. او وحدت ملی را می پسندد، او با تمام مردم افغانستان احساس برادری می کند، او به صداقت، فروتنی و راستی تمام کارگران صمیمانه افتخار می ورزد که با ایمان و هدف ملی، درکنار یکدیگر زندگی می کنند؛ اما این دولت مردان، به قدری از اصلیت خویش بیگانه شده اند که انگل های تعصب و تبعیض آنها، حتا فضای زلال و میهن پاک آنها را آلوده ساخته است. انتقاد او، بر محور ناخوشی عمیق می چرخد. «عدالت» انسانیت، شرافت، وجدان و آگاهی مرده است و زیر تازیانه های نفس های بیمار آنها خرد و نابود شده است.
وقتی از براتعلی در مورد افتتاح پارلمان جدید می پرسم، مثل این است که یکباره جوش می گیرد، دست و پای تکیده اش از فرط احساسات شعله ور درونش، به لرزه در می آید، آن سیمای پرچین پیری و پیشانی آکنده از شیارهای پوستی که تجسم بی دریغ صورت و توان "باباگوریوی" بالزاک را به خوبی تصویر کرده است، مرا بهت زده می سازد. می گوید: «پارلمان؟ دولت؟ حکومت؟ چه اسم های قشنگ و فریبنده ای! ببینم آیا این پارلمان چه کار کرده؟ این نمایندگانی که ادعا دارند با آرای شهروندان انتخاب شده، این حکومتی که تا دی با پارلمان نیم در و پیکر خودش مشکل داشت، این خودخواهی، ملیت پرستی، تبعیض، تعصب و دیوزه گری های بی شرمانه موجود در ذهن و ضمیر حکومت و پارلمان که از خود به نمایش می گذارند؟ برای منفعت و سلامت این ملت چه کار خواهند توانست؟» او که از فرط احساسات ملی، عدالت خواهی، ایمان، وجدان انسانی، وجدان کارگری به جوش آمده و تعادل از دست داده است، شعار می دهد: «زنده باد، عدالت، زنده باد شرافت، زنده باد آزادی، زنده باد برادری و برابری، مرگ بر هرگونه تبعیض، حق کشی ها، بی عدالتی ها و آتش افکندن میان مردمی که نه به عنوان شریک در خوان آنها، بلکه به صفت توده ها و کارگرانی که در آتش عسرت آنها می سوزند و بار عصیان آنها را بر دوش و شانه حمل می کنند، بی شرمانه ظلم روا می دارند...» و ادامه می دهد: «اینجا انسانیت مرده است، از زمانی که خودم را شناخته ام، در تحقق عدالت و انسانیت شب و روز گذرانده ام. شصت سال در خواب تحقق انسانیت زندگی سر کرده ام، اما دولت و دولت مردان ما، برای انسانی مثل من و هم طیف های من، جز یاس، خود خواهی ها، خود پسندی ها، کینه، تبعیض، تعصب، نفی غیر از خود، ارمغانی بیش نداشته اند. اگر کسی مرا به خاطر این حرف ها مجرم می شناسد، من آماده هر نوع پاسخگویی هستم، آماده ام بروم زندان یا هر گوری که آنها برای ما در نظر گرفته اند.» و من با حیرت و حسرت تمام می گویم: چرا دموکراسی؟ چرا حکومت و چرا پارلمان؟ مگرنه این است که مشروعیت یک نظامی که ادعا دارد بر پایه نظر و خواست مردم بنا شده، در خوشی و رضایت شهروندان است؟ اما حقیقت این است که هنوز این مردمان به هیچ چیزی نرسیده اند. آنها برگی در دام باد هستند که در خشم و کینه ناشی از تعصب، برتری طلبی ها، خودخواهی ها و انحصارهای طلبی های قومی، لسانی و ملیتی، در کنج های خاموش رانده شده اند. در این میان حتا از رسانه نیز کسی پیدا نمی شود که از سر لطف، بروند و از دل آنها باخبر شوند. آری! گارگرانی که بدون مرز وصف بندی های قومی، لسانی و ملیتی، در کنار هم- بدون مشکل- زندگی می کنند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر