سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۶ مرداد ۱۳, جمعه

مرگ نوشت




مهدی زرتشت- هرات

خزان سال 2001 را هیچ وقت فراموش نمی کنم. بخصوص زمانی که شکاری های آمریکایی، بر مواضح «طالبان» همچنان می کوبیدند و لانه های آنها را زیر آتش می گرفتند. برای ما نوجوانان مدرسه ای، این اتفاق به مثابه گشایش یک زندگی جدید و ختم یک تاریکی بود. همه امیدوار بودیم، همه فکر می کردیم دیگر شاهد افق تاریک رژیمی نخواهیم بود که با تبر جهل و بربریت، نماد و نمود تمدن و انسانیت را ویران می کنند. این امیدواری تا چند سالی ادامه یافت. دریغ! فقط چند سالی. زیرا ابر جهل و خشونت، نه تنها رخت برنچید بلکه کم کم و دوباره آب تاریکی، باریدن گرفت. باران نه، خون. این ابر خون بارید و  بارید و تا اینکه پس از هیولای «2014» ابر تاریک به اژدهای خون آشامی تبدیل گردید. اژدهایی که هر روز و در گوشه و کنار این خاک ماتم زده و سیاه، خون می مکد.
امروز وقتی از خواب برخواستم، سری زدم به فیسبوک. یکبار چشمانم به تاریکی گرایید. لکه ای سرخ و تاریک جلو چشمانم را گرفت. ابری از اندوه بر سراسر وجودم سایه افگند و غمگینانه، تا نیمه روز چرت زدم. نیمه های روز، بار دیگر کابوسی، وجودم را به لرزه انداخت: عکس دانشجوی جوان، دختر خانمی در عنفوان جوانی، بدون شک با دنیایی از امید، شجاعت، پشتکار، و لیست طولانی قربانیان که تقریباً همه دانشجو و تحصیل کرده. به خودم گفتم: ای لعنت به تو سرنوشت! ... چشمانم پر از اشک شد، برای اولین بار بود که چنین نومیدی کشنده و زهرناک را تجربه کردم، یک نومیدی عمیق توأم با احساس درماندگی.
درد و اندوه بزرگی است. سرنوشت «نجیبه بهار» بدون شک داستان غم انگیز فردای همه ی ماست. داستانی که امروز، فردا یا پس فردا اما نهایتاً برای همه ما اتفاق خواهد افتاد. همانگونه که قربانیان امروز، در گذشته بر پیکرهای پرپر قربانیان دیروز اشک ریختند و مرثیه خواندند. مایی که امروز برای نجیبه و قربانیان دیگر، اشک  می ریزیم و مرثیه می خوانیم، شاید فردا کسی و کسانی دیگر، مرثیه ما را بسرایند. بپذیریم یا نپذیریم، این واقعیت زندگی نکبت بار ماست. زندگی ای که دیگر اسمش زندگی نیست؛ جهنمی سوزان و برزخی عذاب دهنده در نبود خدایی که برعکس ورد زبان همه این مردم ماتم زده است.

این روزگار تلخ و نکبت بار، من را در فکر عمیقی فرو می برد. این روزهای سیاه و این زندگی سگی، مرا در برابر پرسش های زیاد، همچنان سرگردان و بی پاسخ و متحیر، رها می کند. می پرسم، آیا زمان آن فرا نرسیده است که شعور جمعی این خلق سیه پوش، بیدار شود؟ آیا زمان، زمان تفکر به خطاهای تاریخی گذشته نیست؟ آیا نباید اکنون خطاهای تاریخی خود را مورد سنجش قرار بدهیم تا بلکه بتوانیم راه حلی برای آینده پیدا کنیم؟ ما کیستیم و چگونه باید باشیم؟ دشمنان باالفعل ما کیستند و دشمنان باالقوه ما چه کسانی هستند؟ تا کی مرثیه بسراییم، تا کی اشک بریزیم، تا کی زیر دود و آتش باروت، تکه پاره های بدن انسان های خود را جمع کنیم؟ ما کیستیم و نهادی به نام دولت، چه مسئولیتی دارد؟ چه کسی پاسخگو است و چرا دموکراسی و انتخابات و این همه دروغ برای چه؟ و...
بگذریم. این سوالات نقطه ختمی ندارد. عجالتاً تا رسیدن به یک نتیجه، وصیت نامه های خود را باید  بنویسیم. خود را برای بدترین روزها- روزهای سیاه تر از امروز- آماده کنیم. زیرا که این وطن، هرگز وطن نشد و هرگز وطن نخواهد شد.
قربانیان امروز! نام و یاد تان در قلب های ما خواهد ماند. درود و بدرود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر