سخن

درد؛ بگذار آیینه‏ی من تو باشی.

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

دانشجوی افغانستانی جان 40 سرنشین یک تراموا را نجات داد

مهدی زرتشت



یک هفته قبل زمانی که یک تراموا حامل دستکم چهیل سرنشین گرفتار یک مشکل شد، بشارت مسلمیار دانشجوی سال چهارم دانشگاه طبی اسفندیاروف در آلماتی قزاقستان، با توقف دادن آن، جان همه ی سرنشینان آن را نجات داد.
به گفته ی بشارت، تراموا در وسط جاده به دلیل قطع برق، متوقف شده بود؛ اما وقتی راننده تلاش داشت تا جریان برق را برقرار کند، بر اثر اشتباه یکی از سرنشینان، تراموا با سرعت زیاد به حرکت افتاد. دانشجوی افغانستانی که خود یکی از سرنشینان تراموا بوده، آن لحظه را چنین توصیف می کند: «جریان اتصال برق تراموا، در وسط راه قطع شد. راننده از کابین خود خارج شد تا جریان برق را برقرار کند. من با چهیل تن از سرنشینان، روی صندلی های مان نشسته بودیم. راننده از بیرون به یکی از سرنشینان سفارش کرد تا یکی از دکمه ها را فشار دهد تا او بفهمد که جریان اتصال برق برقرار شده یا نه. اما گویا سرنشین بر اثر نابلدی به عوض دکمه جریان برق، کلید سرعت بالا را فشار داد. در همین لحظه تراموا با سرعت زیاد به حرکت افتاد. پنج تن از سرنشینان تراموا که عمدتاً جوان و چابک بودند، خود را از دروازه آن بیرون انداختند تا نجات یافته باشند. زیرا انگار مرگ در آن لحظه جلو چشم همه ظاهر شده بود. من ام می خواستم بیرون بپرم تا نجات یافته باشم؛ ولی وقتی یکبار به پشت سرم نگاه کردم، متوجه شدم تراموا پر از مرد و زن های اکثراً سالخورده و دست و پا افتاده و کودکانی هستند که نگاه های ملتمسانه ای دارند. همه از فرط وحشت، فریاد می زدند و اینگونه، نتوانستم آنها را تنها بگذارم. برای همین، تصمیم به یک کار خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آخرین تلاشم را بکنم تا اگر بتوانم جان آن همه آدم را نجات بدهم. بلافاصله دویدم طرف کابین راننده. خواستم دروازه را باز کنم که متأسفانه بسته بود. شیشه دروازه خیلی ضحیم بود ولی هرطور می شد، باید می شکستم و خودم را روی صندلی راننده می رساندم. گمانم با دست و پا 24 بار ضربه زدم تا دروازه شکست و داخل کابین راننده شدم. هیچ نوع آشنایی با سیستم تراموا نداشتم و تمام تلاش هایم، بر اساس حدس و گمان بود. چندین دکمه را فشار دادم اما هیچ تغییری پیش نیامد. بالاخره، چشمم به دکمه توقف افتاد. با آهستگی دنده توقف را کشیدم. اما تراموا از خط خود منحرف شدم و دیدم که سر راهش به چندین ماشین برخورد کرد. بار دوم دنده را به طرف خود کشیدم که خوشبختانه موفق شدم و تراموا متوقف شد.»

 از بشارت می پرسم، شما جان حد اقل چهیل انسان را از خطر مرگ، نجات دادید. می خواهم بشنوم چه احساسی دارید؟ او در پاسخ می گوید: «بیشتر از همه، این شعر را دوست دارم که می گوید: بنی آدم اعضای یکدیگر اند/ که در آفرینش ز یک گوهر اند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دیگر عضوها را نماند قرار. برای من واقعاً سخت است که احساس واقعی ام را در لحظه توقف تراموا یا پس از آن، در قالب کلمات بیان کنم. فقط تصور اینکه جان چندین انسان را نجات داده ام، برایم ارزشمند است و خیلی خوشحالم. فکر می کنم، هر کسی که حس انسان بودن، مسئولیت پذیری، حس همکاری و بشردوستی در ضمیرش باشد، در هر شرایطی تلاش می کند حتا با ایثار و فداکاری، جان انسان ها را نجات دهد. راست اش خوشحالم که خودم هم زنده هستم. دوست دارم جزء افتخارات مردم و کشور خود باشیم و به مردمان دنیا و ملت قزاقستان این پیام را برسانم که انسان افغانستانی، به اندازه همه ی انسان های شرافتمند دنیا، برای نجات آدم ها تلاش می کند.»
گفتنی است که پس از این حادثه ترافیکی، رسانه های دیداری و چاپی قزاقستان، با تیتر ویژه این خبر را گزارش کردند. اکان اکانویج رئیس دانشگاه طبی اسفندیاروف عکس بشارت را در کنار چهار دکتر برتر، روی دیوار موزیم دانشگاه نصب کرده است. همچنان، رئیس جوانان شهر آلماتی از این دانشجوی افغانستانی تقدیر نموده و کارت ورزشی ملی را که دارای امتیازاتی چون امکانات غذایی، پوشاک و ترانسپورتی است، برای مدت یکسال اهداء کرده است. علاوتاً، رئیس و اعضای اسمبلی ملی شهر آلماتی، طی محفلی از بشارت قدردانی کرده و با اهداء شمشیر، لقب «قهرمان نجات» را به وی داده اند.

بشارت احساس خوشحالی می کند و می گوید که «قرار است به زودترین فرصت، رئیس جمهور نظربایف من را به حضور خویش بپذیرد و از کاری که کرده ام، تقدیر کند.»
از بشارت سوال می کنم، اگر یکبار دیگر در شرایطی قرار بگیرید که یکبار گرفته اید، آیا بازهم با جرئت تمام به نجات انسان ها فکر خواهی کرد؟ او با لحن قاطع پاسخ می دهد: «بله. بله البته. احساس می کنم هرگز چنین خوشحال نبوده ام. حالا آنقدر اعتماد به نفس دارم که از خودم مطمئن ام، تحت هر شرایطی، آماده ام جان بسیاری از انسانها را نجات بدهم. هر لحظه وقتی به این موضوع فکر می کنم که من توانسته ام جان چهیل نفر را نجات بدهم، به خودم افتخار می کنم. اعتراف می کنم که هرگز اینقدر خوشحال نبوده ام.»




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر